✎The end of the first seasonᝰ

638 167 63
                                    

دکتر عینکش رو از روی چشم هاش برداشت و مشغول توضیح دادن وضعیت بکهیون به سهون شد:ایشون ایست قلبی و کمای سختی رو پشت سر گذاشتن و به هوش اومدن دوباره اشون شبیه به یه معجزه اس بعد از این فعالیت بدنی و قلبشون مدام باید چکاپ بشه نباید فعالیت سنگین و تحرک زیادی داشته باشن.
ابرویی بالا داد و زیر چشمی نگاهش رو به چشم های خالی از احساس و ترسناک بکهیون داد.
_هیجان زیاد هم براتون مثل سمه
سهون بالبخند سرش رو تکون داد:ممنونم
_من به ایشون اجازه ترخیص از بیمارستان رو نمیدم اما اگه اصرار دارید که تو خونه میتونید بهتر ازشون مراقبت کنید مانعه ای نیست.
با لبخند سرش رو تکون داد و همراه پرستار از اتاق خارج شد.
بکهیون چندساعتی میشد که چشم باز کرده بود، مثل یه مرده متحرک روی تختش نشسته بود و زل زده بود به یه گوشه از تختش،
سهون علاوه بر اینکه باید نگران اوضاع جسمیش میشد بعد از این باید نگران حال روحیش هم میشد.
این نگاه خالی پوچ و بی معنی بکهیون ترسناک تر از هرچیزی بود،تو اون نگاه خالی بوی خون،جنگ ،تنفر و انتقام و حتی نفس شیطان هم به مشام میرسید و سهون بهتر از هرکسی میدونست که نمیشه جلوی این هیولای سرکش رو گرفت، بکهیون با این همه جنایت و قتل با ملایمت رفتار کرده بود اما بعد از این دنیای چهره واقعی این مرد رو میدید.
سهون کنار تختش نشست درست مقابلش، تو چنین شرایطی اون بهتر از هرکس دیگه ای میدونست که افکار بکهیون اونقدر سنگین و غیرقابل تصور میشن که اون حتی به حالت اغما و بیهوشی هم میفته.
سهون دستش رو به پشت گردن بکهیون کشید و به نرمی ماساژش داد:میریم خونه من، البته خونه امون تو مزرعه ریل ویدو مسابقات اسب سواری دوباره قراره اونجا شروع بشه میخوام روی من شرط ببندی...
حرف زدن راجبه مسابقات اسب سواری و شرکت سهون تو این مسابقه همیشه جذاب ترین بحثی بود که اون دونفر میتونستن راجبش حرف بزنن و جذاب تر از همه اینکه بکهیون با کله گنده هایی که تو این مسابقه شرکت میکردن سر سهون و اسبش شرط میبست.
اما حالا این حس هم تو نگاه بکهیون مرده بود و ذره ای براش اهمیت نداشت، که سهون راجبه چه چیزی باهاش حرف زده سهون زبونش رو روی لبهاش کشید دیدن بکهیون تو این حال و اوضاع مثل سوهانی بود که روی روحش کشیده میشد.
سرش رو جلوتر برد و پیشونیش رو به پیشونی داغ و تب دار بکهیون تکیه داد درست مثل یه پسر بچه هفت ساله اون هنوز تب داشت.
_قسم میخورم زنده گیرش بیارم و جلوی چشمات تیکه تیکه اش کنم طوری که آروم و با درد میکشمش که حتی اسم خودش رو فراموش کنه‌‌‌
لب هاش رو بالا تر کشید و وسط پیشونیش رو بوسید اون بهتر از هرکس دیگه میدونست بکهیون از حس کثیف ترحم متنفره اما این حس رو فقط میتونست از شخص سهون دریافت کنه، دوستی بین اون دو نفر میتونست برای همه حسادت برانگیز و غیر قابل وصف باشه‌
سهون سرش رو پس کشید و سرشونه های بکهیون رو گرفت:میخوام ببرمت خونه میتونیم باهم دوش بگیریم اشکالی نداره...
خندید:ما قبلا هم اینکار رو انجام دادیم
صدایی که از پشت سرش بلند شد باعث شد سهون با حرص خنده اش رو فرو ببره
+اما بعد از این دیگه نمیتونی انجامش بدی...
چانیول درست کنار سهون ایستاد و از اون بالا بهش خیره شد، اون با خودش چی فکر کرده بود شاید با خودش فکر میکرد با یه ازدواج سوری صاحب تمام و کمال بکهیون شده و میتونه بهش دستور بده یا اختیارش رو داشته باشه.
فشار دستهای سهون روی بازوهای بکهیون بیشتر از قبل شداون داشت ،به شدت جلوی خودش رو میگرفت تا مشت محکمی تو صورتش نزنه.
نگاهش رو به بکهیون داد:کمکت میکنم تا لباست رو عوض کنی و باهم برگردیم خونه
+نیاز نیست تو خودت رو به زحمت بندازی من اینجا هستم و بکهیون با من برمیگرده خونه...خونه همسرش
جمله آخرش رو با تاکید خاصی گفت و همین باعث شد،سهون کنترلش رو از دست بده و از جاش بلند بشه درست سینه به سینه چانیول ایستاد.
_دهنت رو ببند و ساکت باش برای من کوچیک تر از این حرفا هستی آقای پارک، تو فقط یه بازیکنی که به خواست بکهیون قراره بازیش رو انجام بده، بعد از تموم شدن تاریخ انقضات مثل زباله پرت میشی گوشه خیابون...
دستهای چانیول داخل جیب شلوار اتو خوردش فرو رفت درست شبیه به یه لرد یا اشراف زاده اصیل لباس پوشیده بود زرق برق عجیبی داشت طوری که انگار بکهیون هم برده ی اون محسوب شده
+پارک بکهیون همراه همسرش پارک چانیول به خونه اش برمیگرده
دستش بالا اومد و مشغول مرتب کردن یقه لباس سهون شد :تو رو هم میتونم به عنوان مهمون به خونه ام دعوت کنم اما همسرم فعلا حال خوشی نداره پس تا روزی که بهبودیش رو به دست بیاره باید منتظر بمونی اقای اوه
دست مشت شده سهون قبل از اینکه تو صورت چانیول بخوره وسط راه با وارد شدن جک بادریگارد شخصی بکهیون خشکش زد.
پشت سر جک سه مرد درشت هیکل آمریکایی با سرهای کاملا تاس و تراشیده وارد اتاق شده بودن
کاملا مجهز طوری که برق کفش هاشون خیره کننده بور و همین موضوع باعث تعجب سهون و حتی چانیول شد.
بکهیون با آرامش سَر سرمش رو از بازوش بیرون کشید.
_نمایش جالبی به راه انداختین هر دوتون سرگرم کننده اید آقایون
کلمات بی روحی از بین لبهاش خارج شده بود و ترسناک تر از همه اینکه اون نگاه خیره و سرد بوی مرگ و بدبختی رو میداد.
بکهیون زیر چشمی بهشون خیره شد بود در حالی که گوشه لبش به پوزخند کثیفی کش می اومد و دستهاش رو برای بادریگاردش باز گذاشته بود تا لباسش رو عوض کنن اون دو نفر راجبه بکهیون چه فکری میکردن!
اینکه حال که مورد تجاوز و ایسته قلبی واقعه شده نیازه به محبت و توجه داره؟
درست شبیه به یک عروسک آسیب دیده، اونا فراموش کرده بودن که بکهیون از لابه لای همون درد ها قد کشیده بود هیچ دردی اونو از پا در نمی آورد.
سهون به سمتش خم شد:میخوای چیکار کنی مطمئنی که حالت خوبه؟
بکهیون از جاش بلند شد مشغول بستن دکمه سرآستین پیراهنش شد:واضحه قراره برم خونه و دوش بگیرم
نگاه خفت باری به فضای گرفته بیمارستان انداخت:بیمارستان به درد نخوریه
چانیول جلوتر اومد و مقابلش ایستاد:باهم برمیگردیم خونه
بکهیون نگاه بی خودی به سرتا پای چانیول انداخت اون چقدر تلاش کرده بود تا شبیه دورغش هاش باشه!
درسته چانیول شبیه همه دورغ هاش شده بود.
_باهم؟
یک قدم به جلو برداشت و انگشتش رو با تلنگر روی قفسه سینه چانیول زد :نکنه فراموش کردی تو هیچ نسبتی با من نداری..یول
کمی سرش رو کج کرد:نکنه این موضوع رو جدی گرفتی که من واقعا همسرتم؟
چانیول سرش رو تکون داد:متاسفم بکهیون.‌‌نمیخواستم همچین اتفاقی برات بیفته...
بکهیون نگاه مهربونش رو به اون چشم های پر از دورغ و ریا داد:یول...اگه میدونستم تو...تو این ماجرا ذره ای نقش داری درست مثل نخ های سیگار محبوبم که زیر پام لهشون کردم تو رو هم به همون اندازه له میکردم اما تو هیچ تقصیری نداری...مگه نه!!
منتظر شنیدن جواب از سمت چانیول نشد و از کنارش رد شد اما صدای چانیول باعث شد متوقف بشه:من کریس رو بخاطر کاری که با تو انجام داد کشتم پس..
مکث کرد.
بکهیون در کسری از ثانیه به سمتش برگشت وبهش خیره شد:پس تو کاری که نباید داخلت میکردی داخلت کردی...بابتش ازت ممنون نیستم
نگاه سردش رد از چانیول گرفت و همراه افرادش از اتاق خارج شد.

* * *

با ذهن و مغزی که پر از افکار و سوال بود اون میرفت به خونه ی خودش حالا دیگه به نفس کشیدن خودش هم شک داشت و باید دست به پاکسازی بزرگی میزد.
وقتی راننده در ماشین رو براش باز میکرد بکهیون سیگارش رو روشن کرد و روی صندلی عقب جا گرفت.
در طول مسیر بکهیون پنج تا سیگار رو تا انتها کشیده بود و انگار خون و ریه هاش به این نیکوتین مضر و خالص نیاز داشت.
بدون هیچ تردیدی موبایلش رو به دست گرفت و مشغول گشتن یه اسم خاص تو لیست مخاطب هاش شد.
"تائو" اسمی که به چینی سیو شده بود مکث کرد تو مغزش تصمیم نهایی رو گرفته بود و به یک چیز اطمینان داشت.
اسم اون شخص رو لمس کرد و فقط چند لحظه طول کشید تا تماس با اون شخص برقرار بشه موبایلش رو به گوشش نزدیک کرد و منتظر شنیدن صدا از سمت تائو موند.
_آندراس...!!
_چه عجب بعد از مدتها به من زنگ زدی؟
بکهیون نگاهش رو ریز تر کرد:تو این مدت به تو که بد نگذشته!!
_معلومه که نه وقتی حامی بزرگی مثل تو دارم و به راحتی قاچاق اعضای بدن رو انجام میدم
+از همون اولش هم کارت رو درست انجام میدادی ادم هایی که توسط تو دزدیده شدن دیگه هیچ وقت به خونه برنگشتن
_درسته...
صدای خنده تائو به گوش رسید:چون من از ذره ذره اعضای بدنشون پول درمیارم...
بکهیون پوزخند زد:قرار کار کوچیکی برام انجام بدی ولی پول درشتی نصیبت میشه...
_فقط کافیه دستور بدی...
نگاه بکهیون روی انگشتر حلقه دست چپش ثابت موند:باید ترتیب یک نفر رو بدی
_حتما...اسمش رو بگو
بکهیون به سردی نگاه از انگشترش گرفت و لب زد: پارک چانیول

*پایان فصل اول*

_________________________________________

ممنونم که تا اینجا همراه من و انفورسر بودین^^
انفورسر راه طول و درازی در پیش داره و تا همین الانش به خوبی تونست فصل اولش رو بخاطر حمایت و عشق شما به پایان برسونه♡
لطفا عشق زیادی به انفورسر(بیون آندراس شرور و بی رحم)داستان ما بدین تا فصل دومش رو با قدرت بیشتری برگرده و دوباره کنارتون باشه.
منتظر انرژی های مثبت و پر از عشق شما هستم، امیدوارم انفورسر تونسته باشه ذره ای از دغدغه های روزمره شما رو کمتر کنه
من و انفورسر قرار برای یه مدت بریم تا با فصل دوم قوی تر و بهتری برگردیم پیشتون
تا اون موقع منتظر ما میمونید؟

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now