✎𝙿𝙰𝚁𝚃:35ᝰ

642 166 20
                                    

_اینکه نمیدونی چی تو سرش میگذره اذیتت میکنه؟
ییشینگ به آرومی پرسید،سهون تمام طول مسیر که در حال رانندگی بود حتی یک کلمه حرف هم نزده بود،فقط بلند و عمیق نفس میکشید و به این فکر میکرد که بعد از پیدا شدن پارک چانیول تو زندگی بکهیون همه این اتفاق ها افتاده بود و این غیرعادی به نظر میرسید.
ییشینگ دوباره سکوتش رو شکست:توام...داری به چی فکر میکنی؟
سهون فشاری به فرمون ماشین آورد:محض رضای فاک...ساکت باش اینقدر سوال نپرس...من خودمم نمیدونم قرار چه اتفاقی فاکی بیفته
جمله آخرش رو تن صدای بلندی به زبون آورد که همین باعث شد ییشینگ هیستریک بخنده و عصبی سیگارش رو گوشه لبش قراره بده، با فندک طلاییش سیگارش رو روشن کرد و بعد از گرفتن یک کام عمیق غر زد:ریدم‌ به خودت مغزتو...کارات...کله خر مریض
سهون اهمیت نداد بهتر بود جوع بینشون آروم باشه، برای وارد شدن به پارکینگ خونه سرعت ماشین کمتر شده بود بارون به شدت میبارد،و هوا سوز سردی داشت تمام فکر و ذهن سهون پیش بکهیون جا مونده بود اون از شب های بارونی نفرت داشت کاش میتونست بهش زنگ بزنه ولی خوب میدونست بکهیون رو مود خوبی نیست که جوابش رو بده.
ریموت در رو زد و منتظر ایستاد،اصلا حواسش به دور اطراف خونه نبود برای همین با تلنگری که توسط ییشینگ روی بازوش خورد به سمتش برگشت‌.
_چیه؟
ییشینگ با دست به بیرون اشاره کرد تقریبا جلوی درهای بزرگ و آهنی.
+اون بچه رو ببین!
سهون چشم هاش رو ریز تر کرد،بارش شدید بارون مانع از دید اون شخص میشد.
_اون دیگه کیه؟
با لحن سردی پرسید.
ییشینگ چشم هاش رو تو کاسه چرخوند:همون پسره اس که عذرش رو خواستی،مترجم
سهون اخم کرد:و خوب همچین شخصی جلوی در خونه من چه غلطی میکنه! مگه قرار نبود برشگردونی همون آشغال دونی که بود
_هییی داری راجب چی حرف میزنی؟مگه خودت نگفتی اون خودش دوباره برمیگرده!!
+من نیازی به همچین موش کثیفی ندارم پیداشو بهش بگو گورش رو از اینجا گم کنه تا ندادم تیکه تیکه اش کنن
با اعصبانیت گفت‌.
ییشینگ حرص خورد:جدا؟ پس غلط کردی از من خواستی تا یه مترجم همه فن حریف برات جور کنم...اون آشغالی که میبینی اونجاس از ادم های منه
سهون بدون هیچ صبری به سمت داشبردش خم شد، دست چکش رو بیرون کشید و با خودنویسش به سرعت مشغول نوشتن مبلغی رو برگه چک شد.
_داری چه غلطی میکنی؟
ییشینگ بهش توپید.
سهون با نیشخند چک رو گرفت سمتش:اینم بهای ادم تو...البته این قیمت کل اقوامش
ییشینگ با گنگی نگاش کرد:تو...تو داری اونو از من میخری
+اره میخوام ازت بخرم
پوزخند کثیفی زد:راستش خیلی وقته با یه آدم بازی نکردم
نگاه خالی ییشینگ تو چشم های سهون ثابت موند هر وقت رفتار بکهیون باهاش عوض میشد اخلاق سهون هم زمین تا اسمون تغییر میکرد، نباید سرزنشش میکرد چون تو شرایط روحی و روانی مناسبی نبود و تحریک اعصاب سهون باعث میشد خلق و خوش بدتر از قبل بشه.
چک رو از بین انگشتای سهون بیرون کشید، و در کسری از ثانیه اون کاغذ رو پاره کرد در حالی که خرده های اون کاغذ رو تو صورت سهون پرت میکرد در ماشین رو برای پیاده شدن باز کرد:برو به بازی کثیفت برس رفیق
با طعنه گفت و از ماشین پیاده شد سهون به سمتش خم شد:اممم...حواسم نبود تو چک قبول نمیکنی تا یه ساعت دیگه واریز میکنم به حسابت
عربد ییشینگ با کوبیده شدن در ماشین تو سرش خالی شد:خفه شو آشغال
سهون سرشونه ای بالا انداخت و مسیر دور شدن ییشینگ رو از آیینه دنبال کرد.
درست بعد از گذشت چند دقیقه بود که به سرگرمی جدیدش زیر بارون نگاه میکرد کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد،جلو و جلوتر رفت تا اینکه درست مقابل اون پسر که از شدت سرما به خودش میلرزید ایستاد.
نگاهی به سر و وضعش انداخت آشفته به نظر میرسید، پاهاش برهنه بود،یقه لباسش تا وسط سینه اش جر خورده بود و بدتر از همه سر صورت کبود و خونیش بود و حدس اینکه این پسر گیر زور گیرهای سیاه پوست نیویورک افتاده اصلا برای سهون کار سختی نبود‌.
و آسون تر از همه اینکه اون پسر جایی برای رفتن نداشت پس مجبور شده دوباره به اینجا برگرده.
با پوزخند دستش رو جلوتر برد و زیر چونه ی لوهان رو گرفت و سرش رو بالاتر آورد:تو برام خرج اضافی هستی...همین الانش هم صدتا بهتر از تو برای مترجم شدن تو شرکت من آزمون دادن...با این اوضاعی که داری چطور میخوای اون صد نفر رو کنار بزنی
نگاه سیاه و شفاف لوهان لرزید دستاش از سرما یخ زده بود و دیگه نای برای ایستادن روی پاهاش نداشت.
آب گلوش رو با صدا قورت داد، تو نگاه سهون اون کاملا درمونده و بی کس به نظر میرسید.
_هر...هر کاری که..بخوان رو...ان..انجام میدم...ق..قربان
سهون نیشخند زد و فشار دستش روی چونه لوهان بیشتر از قبل شد:اون صدنفر هم هرکاری که من بخوام رو برام انجام میدن...
لوهان دستهای کوچیک و استخونیش رو مشت کرد،از شدت درد استخوون هاش نزدیک بود به گریه بیفته و حوصله این سوال و جواب ها رو نداشت.
اخم کرد:هر کاری که اونا انجام ندن...
سهون خندید و سرش رو پس کشید:خوبه
لب هاش رو به لاله گوش لوهان چسبوند و آروم نجوا کرد:الان بهت این قدرت رو میدم که از روی اون صد نفر رد بشی...هرزه کوچولوی من
جمله آخرش رو اغواگرانه ادا کرد طوری که باعث شده بود ستون فقرات اون پسر به خودش بلرزه یک آن مغزش سوت کشید"هرزه!!" اما این اون چیزی نبود که لوهان میخواست
دستهای سهون به پشت گردن و لابه لای موهای خیسش کشیده شد:من تو رو از ارباب قبلیت خریدم...
به خودش اشاره کرد:از این به بعد میخوام برای ارباب جدیدت خوش خدمت باشی...
لوهان نفس نفس میزد، شاید بهتر بود جرئت به خرج نمیداد و هیچ وقت به این خراب شده برنمیگشت‌.

* * *

لوهان وقتی وارد اتاق ارباب جدیدش شده بود اصلا نمیدونست که قرار چی در انتظارش باشه،کاش میتونست به این شرایط اعتراض کنه و یه جایی رو برای خوابیدن پیدا کنه و بخوابه این تنها چیزی بود که بهش نیاز داشت اما حالا با راهنمایی خدمتکار خونه تو اتاق بزرگ سهون بود.
از نمای مدرن اون اتاق فقط یه ویالون کلاسیک که به صورت دکور به دیوار نصب شده بود توجه اش رو جلب کرده بود لوهان به یاد می آورد که زمان کودکی علاقه شدیدی به زدن این ساز داشت و با وجود مخالفت شدید پدر معتادش برای خریدن ویالون، اون بلاخره تونسته بود برای خودش یه ویالون بخره و کم کم یاد بگیره،البته این خوشی زیاد براش پایدار نبود چون یک شب که پدرش سگ مست شده بود ویالون پسرش رو شکست.
لوهان نفس دردناکی کشید و چشم هاش رو بست،نباید این خاطره مزخرف رو به یاد می آورد هرچند که خاطرات بدون هیچ کنترل و دخالتی تو ذهن آدم با یه تلنگر کوچک سرازیر میشدن.
سرش رو پایین انداخت،اون همیشه همینقدر کم صحبت و آروم بود، برای خودش هم جای تعجب بود که چطور تونسته بود شغلی مثل مترجمی رو انتخاب کنه.
با پیچیدن رایحه خوشی تو مشماش ناخواسته سرش رو بالا آورد که نگاهش رو تن نیمه لخت سهون خیره موند بدن سهون از شدت سفید بودن میدرخشید و عضلات شکم و بازوش کاملا به چشم اومد،موهای خیسش روی پیشونیش چنبره زده بود با یه حوله سفید دور کمرش.
لوهان دهن نیمه بازش رو بست و دوباره سرش رو پایین انداخت.
سهون بدون توجه به اون پسر لیوانش رو از ویسکی محبوبش پر کرد.
سهون به سمتش برگشت و بهش خیره شد:قرار نیس اینجا زندگی کنی...امشب رو بهت لطف کردم تا اون بیرون نمونی
فردا ساعت ۷صبح میری شرکت با منشیم هماهنگ کردن اونا خودشون کارهای استخدامت رو انجام میدن باید هر چه زودتر برای خودت یه خونه پیدا کنی
لوهان با درموندگی نگاش کرد:یعنی چقدر زودتر!!
_از همین فردا بهتره وگرنه مجبوری شب ها بعد از شرکت تو خیابون بخوابی
چشم های لوهان لرزید:اما...اما..من هیچ پولی ندارم
سهون فقط برای هم دردی سرش رو تکون داد:درسته بی پولی دردناک ولی نه من نه بقیه ادم های نیویورک خیریه باز نکردیم اینجا دنیای سیاه و بیرحمیه اگه جنگیدن بلد نباشی کشته میشی
سهون سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با لیوان مشروبش شد:بخصوص شرکت من که رقابت بالایی تو سطح جهان داره کوچک ترین ضعف و اشتباهت باعث میشه سرت رو از دست بدی و تو که قراره همراه من تو جلسات بزرگ و بین الملی شرکت کنه..ازت میخوام
باصدای افتادن شی سنگینی روی زمین سرش رو بلند کرد نگاهش رو جسم بی حال لوهان خیره موند گوشه چشم و کنار لبش کبود شده بود و سهون حتی بهش فرصت نداده بود خودش رو خشک کنه
آه کشید و غر زد:تمام مدت داشتم با دیوار حرف میزدم؟


خیلیا منتظر هونهان داستان بودن از فصل دو به بعد هونهان هم به اندازه چانبک داستان قدرت میگیره.

منتظر ووت و کامنت هاتون هستم

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now