✎𝙿𝙰𝚁𝚃:59ᝰ

286 76 68
                                    

لای پلک هاش رو با سردرگمی باز کرد، نگاه گیجش رو اطراف اتاق چرخوند برای چند لحظه طول کشید تا موقعیتش رو درک کنه.
احساس میکرد از وسط یک رویای شیرین بیدار شده، کش و قوسی به بدنش داد، و تو یک لحظه تمام اتفاقات دیشب جلو چشم هاش نقش بست، سریع تو جاش چرخید اما برخلاف انتظارش کنار دستش خالی بود.

دستش رو لای موهای بهم ریختش کشید و توی جاش نیم خیز شد انتظار نداشت وقتی بیدار میشه، چانیول رو کنارش نبینه، اخم کرد شاید رفته بود!

شاید دیشب بعد از خوابیدن بکهیون از اینجا رفته بود، بکهیون نمیتونست همچین چیزی رو باور کنه، چون شب فوق العاده رو پشت سر گذاشته بودن، رد بوسه های چانیول هنوز پوستش رو میسوزند.

نگاهش رو به کنار تخت داد، ساعت هفت صبح رو نشون میداد، و هوای مه آلود بیرون هنوز رو به روشنایی کامل نرفته بود.

تو یک لحظه نگاه بکهیون روی ساعت مچی کنار تخت خیره موند، و لبخند کم رنگی گوشه لبش جون گرفت!
ساعت رولکس نقره ای رنگ چانیول که روی میز کنار تختش قرار داشت و این نشون میداد که اون هنوز اینجاست، تو خونه بکهیون!

* * *

از راهرو باریک‌ بین اتاق هاش گذشت، صدای بهم خوردن ظروف از داخل آشپز خونه باعث شده بود با تعجب به سمت آشپزخونه قدم برداره
چانیول رو دید، پشت به اون انگار داشت چیزی درست میکرد!

بوی خوشایندی تو فضای خونه پیچیده بود بکهیون بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنه روی میز غذا که وسط اشپزخونه قرار داشت دقیق تر شد، روی میز پر شده بود از ترکیبی از میوه ها!

توت فرنگی،انبه و موز و دو لیوان پر از آب پرتقال
نون های تستی که به ترتیب و نظم خاصی داخل سبد کنار هم چیده شده بودن، و دو شیشه پر از مربای تمشک و آلبالو! و کنار این ترکیب دیونه کننده قالب کره هم به چشم می اومد، و همچنین مقداری خامه و عسل!

بکهیون سر جاش خشکش زده بود، بااینکه مرد فوق العاده پولداری بود اما هیچ وقت حوصله چیدن همچین میز مفصلی رو برای خودش نداشت، عموما خدمتکارهاش وعده های غذایش رو آماده میکردن که بیشتر شامل غذا های رژیمی میشد.

روی میز ترکیبی بود از رنگ های مختلف و وسوسه انگیز و بکهیون نمیتونست باور کنه چانیول همه این ها رو آماده کرده باشه، روی میز غذا بیشتر شبیه به این بود که این وعده از بهشت براش ارسال شده .

چانیول یک لیوان پایدار رو از کنار سینک برداشت و برگشت، اما دیدن بکهیون در یک آن باعث شد لیوان از دستش بیفته، صدای شکستن لیوان باعث شد سکوت خونه برای چند لحظه بشکنه!

چانیول از دیدنش شوکه شده بود، درست یک لحظه بعد از شکستن لیوان بود که احساس کرد تپش قلب گرفته، شاید گونه هاش هم سرخ شده بود، و دستپاچگی به خونش رخنه میکرد!

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now