✎𝙿𝙰𝚁𝚃:47ᝰ

306 78 35
                                    

صدای برخورد مداوم پاشنه کفش بکهیون، داخل تالار اصلی باکینگهام تنها صدایی بود که به گوش میرسید.
سینه نقره رنگی مقابلش قرار گرفته بود داخل سینی فنجانی از قهوه قرار داشت.
برای بکهیون که تمام شب رو نخوابیده بود میتونست آرام بخش خوبی باشه چون کلافگی الانش ناشی از بیخوابی دیشبش بود.
شدت کوبیده شدن پاشنه پاش به کف پوش مرمری بیشتر از قبل شد،از انتظار متنفر بود،و حالا خستگی و بخوابی بهش فشار می آورد،موهاش بهم ریخته و کثیف به نظر میرسید و بکهیون حتی فرصت نکرده بود آبی به سر و صورتش بزنه،آثار آتش سوزی دیشب رو میشد رو چهره اش دید،کثیف و بی حوصله!

با صدای نزدیک شدن کفش های پاشن داری سرش رو بلند کرد،قامت شاهدوخت یوژنی رو تو ورودی تالار دید و از جاش بلند شد.

یوژنی سرآسیمه پالتوی آبی رنگش رو در آورد، و با عجله جلوتر اومد، درست مقابل بکهیون ایستاد،دیدن بکهیون تو اون حال،باعث شد تعجب و ترسش بیشتر بشه.
-اوه...آندراس چه اتفاقی افتاده به محض اینکه تماس گرفتی خودم رو به اینجا رسوندم
بکهیون باخونسردی جوابش رو داد:
-نگران نباشید علاحضرت فقط موضوع مهمی هست که باید به اطلاعاتون برسونم
یوژنی برای شنیدن این موضوع با اشتیاق سرش رو تکون داد
اما نگاه معنادار بکهیون روی خدمتکار ها چرخید،یوژنی متوجه حضور اونها نشده بود به پشت سرش نگاهی انداخت.
-برید بیرون و در ها رو پشت سرتون ببنیدین.
خدمتکارها با ادای احترام از تالار خارج شدن و چند لحظه بعد صدای بسته شدن درها تو اون فضا پیچید.
یوژنی نگاهش رو به بکهیون داد:
-چه اتفاقی افتاده؟ نکنه راجبه افنجاریه که تو موزه انگلیس رخ داده؟
بکهیون سرش رو تکون داد:
-چیزی که قراره بهتون بگم به این موضوع هم مربوط میشه
بدون درنگ از یقه جیبش عکسی رو بیرون کشید و اون مقابل چشم های یوژنی گرفت.
-این دختر رو میشناسید؟
یوژنی مختصر اخمی کرد
-الکساندرا دختر رئیس جمهور روسیه معلوم که میشناسمش
-دستبرد به موزه انگلیس و بمب گذاری تو موزه کار این دختر بود
ابروهای نازک و بور یوژنی از شدن تعجب بالاتر رفت و دستش رو مقابل دهنش گرفت.
-خدای...خدای من منظورت چیه؟ چطور ممکنه!!!
-در اصل اون بمب رو منفجر کرد تا حواس دولت مردهای انگلیس رو پرت کنه تا به راحتی بتونه از شما اخاذی کنه و شما رو تحت فشار قرار بده که همسرتون رو بکشید
-چی؟؟چرا چرا میخواستن همچین کاری رو انجام بدن؟؟
-چون همسرتون دولت روسیه رو تحت فشار قرار داده برای همین میخواستن ایشون رو به دست شما حذف کنن
یوژنی بهت زده نگاهش کرد:
-الان...الان این دختر کجاست؟؟
بکهیون لبخند بی جونی زد:
-نگران نباشید قبل از اینکه به اینجا بیام کشتمش
یوژنی نمیدونست از شنیدن این حرف باید تعجب کنه یا نه اما حتی یک کلمه هم به ذهنش نمیرسید تا به لب بیاره
بکهیون از کنارش گذشت و جلوتر رفت.
-اون همسرم چانیول و دوستم سهون رو گروگان گرفته بود تا از من استفاده کنه و به اطلاعات شخصی شما دسترسی پیدا کنه اینطوری میتونست شما رو تهدید به پخش اطلاعات خصوصیتون کنه و شما مجبور به قتل همسرتون بشید!!
یوژنی با اخم کمی جلوتر رفت‌.
-اطلاعات خصوصی من؟؟ منظورت چه اطلاعاتیه
بکهیون با نیشخند به سمتش برگشت و حافظ هاردی که تو دستش بود رو به نمایش گذاشت.
-بلاخره هر انسانی تو زندگیش یه گذشته تاریک داره...و من اینو خوب میفهمم
مردمک چشم های یوژنی گشادتر از حد معلومش شد ضربان قلبش در یک لحظه اوج گرفت و رنگش رو به سفیدی رفت،هیچ کس از گذشته اون آگاه نبود و مردم انگلستان اون رو مثل پرنسس دایانا پاک و مقدس میدونستن اگه گذشته تاریکش فاش میشد اون چاره ای نداشت جز اینکه خودش رو بکششه.
ناخواسته جلوتر رفت تا هارد رو از بین دست بکهیون بیرون بکشه اما بکهیون با زیرکی دستش رو پس کشید.
نفس هاش از شدت عصبانیت به شمارش افتاد.
-بهتره که اونو بدیش به من آندراس!
بکهیون لبخند آرومی زد:
-بانوی جوان باید خون سردی خودتون رو حفظ کنید من دیشب لطف بزرگی در حق انگلستان و یه خصوص شما انجام دادم،و البته خودم رو به دردسر بزرگی انداختم کاری کردم که روسیه تا ابد به دنبال کشتن من باشه...من دیگه هیچ امنیتی ندارم...
کمی سرش رو کج کرد و ابرویی بالا داد کاملا قیافه حق به جانبی به خودش گرفته بود‌.
-میتونستم این هارد رو بدم به اون دختر و حمایت کامل روسیه رو برای خودم بخرم‌...اما..
مکث کرد.
قبل از اینکه زبون باز کنه یوژنی به حرف اومد:
-اما بعد از این حمایت منو داری...من جلوی تهدید و فشارهای روسیه علیه تو رو میگیرم،قدرت من کمتر از قدرت اون دختر نیس بخصوص با محبوبیت که نزد ملکه و مردم کشورم دارم...تضمین میکنم که تو و افرادت در امان خواهی بود.
بکهیون همین رو میخواست بشنوه،اون با سیاست جلو اومده بود،و بهترین کار ممکن رو انجام داده بود و میتونست از مرگ ساشا به نفع خودش استفاده کنه و جلوی شاهدوخت حکم یک قهرمان رو داشته باشه، تا قبل از دیدن ساشا قصد داشت که یوژنی رو تحت فشار و تهدید قرار بده اما حالا با انداختن همه چیز گردن اون دختر برای خودش یک سپر بلا ساخته بود،و مذاکره مسالمت آمیزی رو در پیش داشت.
بکهیون جلوتر اومد و تقریبا سینه به سینه یوژنی ایستاد.
-من به حرف شما اعتماد دارم بانوی جوان...امیدوارم روسیه هم یک روز سرجای خودش بنشینه
یوژنی به سیاهی چشم های بکهیون خیره شد:
-قطعا همینطور خواهد بود
بکهیون با لبخندی معدبانه هارد رو مقابل شاهزاده جوان گرفت،یوژنی مضطرب و کمی هیجان زده هارد رو به دست گرفت و اون بین مشتش پنهان کرد.
بکهیون با خستگی ادای احترامی کرد.
-کار من تو انگلستان تموم شده، و تو اولین فرصت به آمریکا برمیگردیم
قبل از اینکه از تالار خارج بشه یوژنی پرسید.
-حال همسرتون خوبه؟
بکهیون با تردید ایستاد کمی به فکر فرو رفت، زیاد راجب این موضوع مطمئن نبود.
-به شدت زخمی شده اما...زنده میمونه
جمله اش رو به سردی ادا کرد و از تالار خارج شد.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now