✎𝙿𝙰𝚁𝚃:23ᝰ

512 125 38
                                    

"خبرها ناشی از پرداخت غرامت سنگین دولت عربستان به آمریکاست در همین حین مجلس به دستور رئیس جمهور تحریمات جدیدی رو بر علیه دولت عربستان اعمال کرده است،نخست وزیر عربستان..."
صحفه موبایلش رو با یه نیشخند کوتاه خاموش کرد و نگاهش رو به میدان اصلی و بزرگ شهر داد،گوشه ای از خیابون ایستاده بود و داشت رفت و آمد مردم رو تماشا میکرد.
کمی اونطرف تر کنار مغازه های بزرگ گروه کوچک موسیقی مشغول ساز و رقصیدن بود و توجه عده ای از رهگذرها و توریست ها رو به خودشون جلب میکردند.
بکهیون هم به آرومی تکیه اش رو به یه چراغ برق بلند داده بود و نگاهشون میکرد،یه اجرای سطحی و دم دست اما سرگرم کننده برام عامه مردم.
بکهیون رقص گروهی اون افراد جوان رو نگاه میکرد اما ذهنش در لحظه هزاران هزار پردازش رو به نورون های عصبی مغزش میرسوند.
در کمال آرامش کاملا ذهن آشوب و پر از هیاهویی داشت.
لبخند مسخره ای به افکار خودش زد.
سیگاری که لابه لای انگشت هاش به رقص در اومده بود حالا بین لب هاش قرار میگرفت و بکهیون علاقه عجیبی به قدم زدن داشت.
تکیه اش رو از چراغ برق گرفت و خودش رو به گوشه ی پیاده رو رسوند به نرمی کام های عمیقی از سیگار هاش میگرفت و از بین جمعیت میگذشت.
یادش نمی اومد آخرین باری که به تنهایی و بدون داشتن بادریگارد از پیاده رو عبور کرده بود کی و چه زمانی بود؟
اما حالا به این قدم زدن تنهایی و فکر کردن بین شلوغی جمعیت نیاز پیدا کرده بود.
با پیچیدن صدای بلند رعدو برق سرش رو بالا گرفت، هوای واشنگتن اوضاع خوبی نداشت ابرهای تیره سرتا سر سقف سیاه و بدون ستاره آسمون واشنگتن رو پر کرده بودن،بکهیون کف دستش رو بالا آورد، و اولین بارش قطرات بارون رو کف دستش حس کرد.
باید هرچه سریع تر به نیویورک برمیگشت اما ذهنش لابه لای قطرات بارون مشغول پیدا کردن یک خاطره قدیمی و از یاد رفته بود،خاطره ای که بکهیون هنوز به خوبی میتونست بوی تعفن خون و کثیفی گِل ولای رو به یاد بیاره.

"فلش بک"

خون داغش از لابه لای موهاش تا زیر چونه اش جریان داشت،سرش به شکل بدی آسیب دیده بود اما با پاهایی که میلرزید،یک قدم به جلو برداشت بوی بد و کثیفی عمق جوب و پسماندهای داخل آب رو میداد.
اما یک قدم دیگه رو به جلو برداشت،چشمای سرد و بی روحش رو صورت پسر جوونی که یک سروگردن ازش بلندتر بود ثابت و خیره موند.
کمی سرش رو کج کرد قاعدتا اون پسرهم باید مثل دوستاش پا به فرار میذاشت اما ایستاده بود و صورت داغون شده بکهیون رو نگاه میکرد، بدنش تو این سرما و بارون شدید نمیلرزید و معلوم بود که چقدر جسور و نترسه.
پسر جوون با تردید پرسید:هیی..میخوای کمکت کنم؟
به انگلیسی پرسیده بود.
اما جوابی جز نگاه خیره بکهیون دریافت نکرد.
_اینجا محله ی خوبی نیست حتما گیر چندتا زورگیر افتادی که این بلا رو به سرت اوردن...
سهون اب دماغش رو بالا کشید انگار قرار نبود هیچ صدایی از این پسر به گوشش برسه.
رو برگردوند باید میرفت تا همین الانش هم بخاطر یه پسر خیابونی وقت تلف کرده بود، با کشیده شدن یقه لباسش به شدت برگشت دست پاچه شد و صداشو بالا برد:هی داری چه غلطی میکنی؟
بکهیون بی توجه به عربده سهون و تقلایی که برای رها شدن میکرد، خودنویس مشکی رنگی که از گوشه جیب کت این پسر برق میزد رو بیرون کشید، در خودنویس رو با دندون جدا کرد کف دست سهون رو گرفت و مشغول نوشتن چیزی شد، به سرعت مینوشت با اینکه تاریکی هوا مانع بود اما چشم های بکهیون به هر نوع تاریکی عادت داشت اون به راحتی میدید.
سهون با غیض نگاش کرد سر در نمی آورد، اخماشو توهم کشید و به کف دستش خیره شد:داری چیکار میکنی؟؟
بکهیون بلاخره بعد از چند لحظه دستش رو رها کرد، گوشه لبش به پوزخند سرد و دلهره آوری کش اومد، خودنویس رک دوباره سر جای اولش برگردوند و یقه لباس سهون رو مرتب کرد.
_زندگی یا مرگ این آدما حالا دیگه تو دست توعه...
سهون گنگ نگاش کرد اصلا متوجه نمیشد تو همون تاریکی سعی کرد نوشته های کف دستش رو از هم تشخیص بده اما چیزی مشخص نبود.
بکهیون با تاسف براش سر تکون داد ظاهرا کارش اینجا تموم میشد و باید دنبال یه جا و مکان جدید برای خودش میگشت،اما شقیقه های مغزش در حال انفجار بود.
بی رمق از کنار پسری که به هیچ وجه نمیشناختش گذشت،اما پاهای کم توان و لرزونش بیشتر از چند قدم همراهیش نکرده بود که روی زمین افتاد، شاید بکهیون رسالتش رو برای این مردم احمق انجام داده بود و حالا میلی به ادامه دادن نداشت.
سهون سردرگم به سمتش برگشت، خودش رو بالا سرش رسوند و ایستاد، میتونست این پسر بی کس و کار رو ول کنه و به راننده شخصیش زنگ بزنه تا اونو به خونشش ببره کی حوصله ی دردسر داشت اونم درست نصف شب تو این هوای مزخرف؟
نفس عمیقی کشید و خودش رو قانع کرد که حوصله هیچ دردسری رو نداره اصلا چرا باید به یه پسر بچه بی کس و کار کمک میکرد.
دستی لابه لای موهای خیسش کشید و به ارومی از جسم ضعیف و آغشته به خون اون پسر که زیر قطرات بارون مونده بود فاصله گرفت.
باید زنگ میزد به راننده اش ، موبایلش رو از جیبش بیرون کشید زیر یک چراغ برق بلند ایستاد، و مشغول گشتن اسم راننده اش تو لیست مخاطب ها شد.
نگاه کنجکاوش روی اعدادی که اون پسر کف دستش نوشته بود خیره موند شبیه به یک فرمول.
البته سهون سال دوم رشته ریاضی بود، اما نمیتونست از این نوشته ها سر در بیاره ذهنش درگیر بالا پایین کردن اعداد بود که اسم پدرش رو صحفه موبایل ظاهر شد.
بی درنگ جوابش رو داد.
_بله پدر؟
+سهون معلوم هست این وقت شب کجایی؟
_بهتون که گفتم با دوستام میرم بیرون اما...
مکث کرد هنوز نگاهش به اون نوشته های نامفهوم بود.
با عجله گفت:پدر میخوام براتون یه چیزی بفرستم ببینید میتونید حلش کنید یا نه؟
دوربین موبایلش رو فعال کرد و از کف دستش برای پدرش عکس فرستاد.
پدر سهون یکی از سرشناس ترین دانشمندهای هوا و فضا بود که برای ناسا کار میکرد پس حل کردن یه معادله ریاضی نمیتونست براش سخت باشه.
+خدای من...سهون این معادله رو از کجا آوردی؟
سهون سرش رو برگردوند و به جسمی که چند متر ازش فاصله گرفته بود خیره شد.
_یه مشت اعداد بی معنیه مگه نه؟
+نه به هیچ وجه بی معنی نیستن این محاسبات زمان برخورد شهاب سنگیه که به سمت ماه در حاله حرکته حتما راجبش شنیدی؟
_محاسبات یه شهاب سنگ!!
+تو...تو الان کجایی پسر
سهون با درموندگی نگاهی به اطراف انداخت:نمیدونم یه جایی پایین شهر...اینجا خیلی کثیف و بد بوعه
دوباره نگاهش رو به تن بکهیون داد.
+پدر...متاسفم ولی فکر میکنم منو دوستم افتادیم تو دردسر...

* * *

پانسمان دستش رو کف حموم انداخت، درست سه تا بخیه خورده بود تا خونش بند بیاد جای بخیه ها میسوخت و دکترش بهش گفته بود که نباید بهش آب بزنه اما بکهیون همین الان نیاز داشت که دوش بگیره و درد دستش هیچ اهمیتی براش نداشت.
آب ولرم از دوش رو سطح بدن سفید بکهیون سرازیر شد،موهاش به نرمی خیس میشدن و قفسه سینه اش با رتیم مرتبی بالا پایین میشد، روز مزخرف و گندی داشت و از لحظه ای که از واشنگتن برگشته بود حوصله جواب دادن به تماس های سهون و ییشینگ رو نداشت.
هرچند اونا باید خودشون تشخیص میدادن که بکهیون تو صحت و سلامته کامله و نباید مدام بهش زنگ بزنن.
دست سالمش رو لابه لای موهاش کشید و صورتش رو بالا برد، دوش گرفتن اون هم درست بعد از زدن یک ضربه کاری به دولت عربستان دلچسب بود.
بکهیون همیشه از این کار لذت میبرد احساس قدرت براش حکم تنفس کردن رو داشت مثل خون تو رگ هاش بود، لبخند روی لب هاش نشست و صدای خنده اش اوج گرفت این فقط یه گوشه کوچک از قدرت نمایی بیون آندارس بود و دنیا حالا حالا ها برای دیدن نمایش بزرگه آندراس منتظر میموند و میموند.

* * *

در حالی که موهای خیسش رو با یه حوله مشکی خشک میکرد موبایلش رو از روی میز کارش برداشت.
و مشغول نوشتن پیامی برای چان یول شد.
فقط همین یک پیام کوتاه کافی بود تا همه چیز رو برای هفته آینده مشخص کنه.
با نیشخند موبایلش رو روی میز رها کرد و دستش رو برای در آغوش کشیدن مارش جلو تر برد مار به آرومی دور ساعد و بازوی بکهیون پیچید سرش درست رو سرشونه بکهیون قرار گرفت اون هم درست مثل اربابش با چشم های سرخ و آرومش به نمای تاریک بیرون از پشت شیشه های بزرگ پنجره نگاه میکرد.
بکهیون لیوانش رو از مشروب ناب فرانسوی پر کرد لیوانش رو بالا آورد و به ارومی زمزمه کرد:به سلامتی رئیس پارک چان یول
پوزخند:که به زودی عضوی از خانواده ی کوچیکه آندراس و میرارا میشه...

* * *

حمایت مالی از نویسنده:

https://idpay.ir/ag-mastani

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now