✎𝙿𝙰𝚁𝚃:48ᝰ

256 77 47
                                    

بکهیون جلوتر از بقیه وارد کابین هواپیمای اختصاصی خودش شد،پشت سر اون چانیول و بعد سهون و لوهان بودن که وارد هواپیما شدن.
مهماندار جوان و زیبایی و خوش رویی خوش آمد گفت و بکهیون رو به سمت صندلیش راهنمایی داخل کرد داخل هواپیما به سه بخش ( A,B,C) تقسیم میشد بخش A با راحتی و امکانات بیشتری نسبت به بخش B و C طراحی شده بود مختص بکهیون به شمار میرفت بکهیون بدون اینکه منتظر خوش آمد گویی افراد داخل کابین باشه، از راه روی باریک عبور کرد و به سمت بخش A رفت قیافش کاملا کلافه به نظر میرسید و تو طول مسیر به هیچکس حرف نزده بود حتی سهون!
بلافاصله بعد از رفتن به بخش A در کشویی کابین رو بست و همین باعث شد چانیول با تعجب نگاهی به سهون بندازه!
_اتفاقی افتاده؟
سهون سرشونه ای بالا انداخت و از کنارش رد شد
_فکر نکنم احتمالا دوباره مواد مصرف کرده
بااخم به لوهان نگاهی انداخت.
_من دیگه نمیتونم حریفش بشم
و با تندی به لوهان توپید:
_هی پسر میخوای تا فردا صبح اونجا بایستی؟
لوهان با دستپاچگی جوابش رو داد.
_من...من نمیدونم باید کجا بشینم؟
قبل از اینکه مهماندار بخاد راهنمایش کنی سهون میون حرفش پرید.
-تو کنار من میشینی...نمیخوام زیاد با بکهیون رودرو بشی همینطوریش هم نمیخواد سر به تنت باشه...دنبالم بیا
سهون به سمت کابین C قدم برداشت
لوهان با شرمندگی نگاهی به چانیول انداخت،دیدن شونه زخمی و دستی که تو آتل قرار داشت باعث میشد احساس گناه کنه،و خودش رو مقصر بدونه
-مت...متاسف..متاسفم قربان
گوشه لب چانیول کش اومد و لبخند آرومی زد، با دست راستش ضربه به سرشونه لوهان زد:
-ازت ممنونم...واقعا پسر باهوشی هستی همه ما بخاطر تو اینجاییم
طوری کلماتش رو ادا کرده بود که لوهان احساس امنیت و گرما کنه!
حداقل یک نفر ازش ممنون بود تو تمام این سالها حداقل یک نفر ازش تشکر کرده بود بخاطر هوشش و سرزنش نشده بود بخاطر ضعیف یا دست وپاجلفتی بودن.
لبخند کوتاهی رو لب لوهان جان گرفت،لبخندی که از ته دلش بود خواست لب باز کنه که صدای فریاد سهون تو کل فضا پیچید.
-نمیتونی راه بری؟...قراره برات ویلچر بگیرم؟
لوهان با احساس شرمندگی ادای احترام کوتاهی نسبت به چانیول کرد و به سمت کابین C قدم هاش رو تند تر برداشت تا بیشتر از این سرکوفت نشنوه!
چانیول فقط تونسته بود صدای آرومش رو بشنوه که از سهون عذر میخواست‌.
-ببخشید...ارباب‌‌‌...
سرش رو تکون داد با چشم های خودش شاهد این همه ظلم و تحقیر بود اما نمیتونست کاری انجام بده،نمیتونست مردم بیچاره رو از دست این شیطان ها انسان نما نجات بده!
مهماندار با سردرگمی به حرف اومد:
-قربان شما میخواید تو کابین B بشینید؟
چانیول سرش رو به نشونه ٬نه تکون داد
-نه میخوام کنار همسرم باشم
به چشم های سبز دختر خیره شد:
-همسرم حالش خوب نیست تا من صداتون نکردم وارد کابین نشید
دختر جوان سرش رو به نشانه اطاعت از خواسته چانیول خم کرد.
-بله قربان

* * *

عرق سرد روی پیشونیش چنبره زده بود و بدون هیچ دلیلی پاشنه پاش رو به کف کابین میکوبید.
کنار پنجره نشسته بود و به قسمتی از باند فرودگاه نگاه میکرد، پنهای باند غرق در مه غلیظی بود و خلبان ریسک این پرواز رو به جون خریده بود
برای بکهیون اهمیت نداشت که این پرواز قراره به سلامت به نیویورک برسه یانه اما فقط میخواست از لندن بره، اولین باری بود که سایه سیاه ترس و اضطراب رو درک میکرد.
نگاهش رو به دستش داد میلرزید لرزش دستش کم اما واضح بود بکهیون از تهدید روسیه ترسیده بود!
اما چرا؟
برای اون مردن یا زنده بودن که هیچ اهمیتی نداشت اما حالا چرا ترسیده بود؟
بکهیون از تهدید سهون و چانیول به مرگ ترسیده بود و با کارهاش باعث شده بود اونا به مرگ نزدیک تر بشن.
افکار مزاحم مثل موریانه مغز بکهیون رو هدف گرفته بودن، در لحظه هزاران هزار فکر به ذهنش خطور میکرد، و قطره های عرق رو پیشونیش بیشتر از قبل میشد،چطور میتونست از نزدیکانش محافظت کنه؟
حتی کوکائینی که مصرف کرده بود هم اثری روی تمرکز و افکارش نداشت، با عجله و بدون فکر دستش رو به سمت یقه پیراهنش برد، و بسته سفید و کوچیکی رو از داخل جیبش بیرون کشید، بسته رو باز کرد و خواست محتوای داخل بسته رو کف دستش بریزه
اما با تلنگری که به دستش خورده بود بسته روی زمین افتاد، بکهیون به قدر جا خورده بود که میتونست اون شخصی که اینکار رو کرده بکشه.
اما نگاهش رو چهره پر از غیض و سوال چانیول خیره موند،بی هوا نگاهش رو از چشم هاش گرفت و دوباره از پنجره بیرون رو نگاه کرد،عجیب بود که داشت حرصش رو فرو میبرد و خودش رو کنترل میکرد.
-داری چه غلطی میکنی؟
صدای چانیول تو گوشش پیچید،اما بخاطر موادی که مصرف کرده بود این صدا چندبار تو سرش تکرار شد.
چانیول نیازی نبود دقت زیادی به خرج بده از آشفتگی زیاد بکهیون واضح بود چیزی مصرف کرده!
خم شد و از جلوی پای بکهیون بسته سفید رو برداشت‌
بسته رو جلوی دماغش گرفت و بوش رو حس کرد‌.
کوکائین‌...کوکائین خالص!
چانیول نگاه پر از حرفش رو دوباره به بکهیون داد:
-کوکائین!
-گاهی وقتا برای افزایش تمرکز مصرف میکنم خب که چی؟
نگاهش رو به چانیول داد
-مطمئنی برای افزایش تمرکزه؟ ظاهرا اینطور که به نظر نمیاد
بکهیون با عصبانیت صداش رو بالا برد گونه هاش به سرخی میزد و حس میکرد که اکسیژن کافی رو دریافت نمیکنه.
-میشه محض رضای فاک از اینجا بری بیرون و تنهام بذاری...این خراب شده کابین دیگه هم داره
چانیول بسته رو داخل جیب شلوارش فرو برد،و در حالی که تمام حرفهای بکهیون رو نادیده گرفته بود کنارش نشست.
بکهیون متحیر بهش خیره شد اون کاملا نادیده اش گرفته بود و با خونسردی کنارش نشسته بود!
قفسه سینه اش به شدت بالا و پایین میشد،و حس میکرد فعلا حوصله بحث با چانیول رو نداره میتونست بعدا حسابش رو برسه پس فقط دو دکمه اول پیراهنش رو باز کرد و سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد، چشم هاش رو روی هم گذاشت، باید کمی میخوابید با تمرکز میکرد تا کمی خوابش ببره!

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now