✎𝙿𝙰𝚁𝚃:13ᝰ

701 154 51
                                    

نگاهی به ساعت نقره فامش انداخت امشب قراره
مهمی با نماینده شرکت PFI فرانسه داشت.
اما از شناس بدش هنوز وسط مراسم تدفین پارک فرجینیا گیر کرده بود سهون حتی نمیدونست بعد از گفتن تسلیت به خانواده ی اون دختر چرا بکهیون هنوز اصرار به موندن داره؟
سرش رو برگردوند و به نیم رخ بکهیون خیره شد که تظاهر میکرد بابت مرگ اون دختر چقدر متاثر شده و این در حالی بود که از طریق هدست بی سیمش داشت موسیقی گوش میداد و قطعا موزیکی که تو گوش بکهیون پلی میشد به هیچ وجه آهنگ دارک یا غمگین کننده ای نبود چون سهون به راحتی میتونست رتیم تند و پر از هیجان آهنگ رو بشنوه.
تلنگری به بازوی بکهیون زد و حواسش رو به خودش جلب کرد بکهیون با ابروهای تو هم گره خورده و چشمای که غم و اندوه رو نشون میدادن به سهون خیره شد.
_چیه؟
سهون از بین دندون های جفت شده اش غرید:میشه این نمایش مسخره رو تموم کنی...من کار دارم
بکهیون دوباره نگاه از سهون گرفت و به راهبه ای که روی سکو مشغول خوندن دعا با صدای بلند و غم انگیز بود داد
بی هوا دستش رو دراز کرد و دستمال ابریشمی خدمه ای که با نیم متر فاصله کنار صندلی های مهمون ها ایستاده بود رو گرفت.
صدای دردناک گریه اش بلند شد و سعی کرد آب نداشته دماغش رو با دستمال پاک کنه.
_اوه...خدای بزرگ
با صدای دردناک و بلندی گفت.
کم کم داشت توجه مهمون ها رو به خودش جلب میکرد.
با اندوه به تصویر بزرگ فرجینیا کنار شمع ها خیره شد.
_نگاش کن خدای من اون خیلی جوون بود...
سهون هاج و واج به بکهیون نگاهی انداخت حالا داشت بخاطر نگاه های سنگین مهمون ها معذب میشد و اصلا نمیدونست چی تو سر بکهیون میگذره
بکهیون سرش رو با تاسف تکون داد و دوباره دستمال رو جلوی دهنش گرفت:این دردناکه آدم چطور میتونه غم از دست دادن فرزند و همسرش رو تحمل کنه...اوه خدای من چان یول!!
نگاه خیره چان یول و پدر و مادر فرجینیا روی بکهیون متمرکز شد این درست نبود و بکهیون داشت آرامش مجلس رو بهم میزد.
مادر فرجینیا نگاه پر از دردش به به چشمای خسته ی چان یول داد:عزیزم...تو اون مرد رو میشناسی؟
دست چان یول مشت شد تنها کاری که تو این موقعیت میتونست انجام بده نگاه میخکوبش رو بکهیون بود لب هاش به سختی جنبید:مرد؟
بکهیون طعنه ای به بازوی سهون زد و آروم غرید:تصور نمیکردم گریه کردن اینقدر کار سختی باشه...
با نفرت از جاش بلند شد:باید به جاش مهمون های این ضیافت رو میکشتم...
دستمال رو دوباره مقابل دهانش گرفت زمزمه های مهمون ها رو میشنید و میتونست تعجب اونا رو ببینه.
جلو تر رفت و درست مقابل خانواده اعزادار پارک ایستاد.
پدر و مادر فرجینیا شکسته تر از همیشه به نظر میرسیدن اما با صبر و حوصله با مهمون هاشون رفتار میکردن و این باعث میشد بکهیون پوزخند بزنه پوزخندی به پارک چان یول که با خانواده اصل و نسب داری وصلت کرده.
با سر ادای احترامی به پدر و مادر فرجینیا کرد و بلافاصله نگاه نگرانش رو به چان یول داد:امیدوارم امشب به توصیه تنها دوستت گوش بدی و اجازه بدی که من کنارت بمونم چون بهتر از هرکس دیگه ای میدونم تو حالت خوب نیس چان یول...
چان یول نگاه کلی به سر تا پای بکهیون انداخت چی تو سرش بود؟
الان تایم مناسبی برای چان یول نبود که رو افکار بکهیون تمرکز کنه چون واقعا شرایط و حوصله اش رو نداشت الان تنها چیزی که دلش میخواست رفتن به خونه و خوابیدن بود.
_نیازی نیست
به سردی گفت.
بکهیون با افسوس نگاهی به پدر و مادر فرجینیا انداخت:همیشه همینقدر لجباز بود
مادر فرجینیا با اخم به بکهیون خیره شد تا جایی که به یاد داشت هیچ وقت بکهیون رو ندیده بود و اصولا چان یول کسی نبود که دوستی برای خودش داشته باشه.
+متاسفم اما...تا اونجایی که من میدونم چان یول هیچ دوستی نداشت
بکهیون کمی سرش رو به سمت چان یول متمایل کرد:البته درسته...اون هیچ دوستی به جز من نداره و نخواهد داشت
جمله ی آخرش رو با تاکید خاصی بیان کرد.
_ما از بچگی باهم دوست بودیم ولی خوب این چان یول بود که کشورش رو ول کرد و به آمریکا اومد و حالا من اومدم به اینجا تا مراقبش باشم
قیافه چان یول از دورغ بی شاخ و دمی که شنیده بود تو هم رفت و انگار پدر و مادر فرجینیا ساده لوح تر از این حرفا بودن که حرف های بکهیون رو باور کردن.
بکهیون نگاهش رو به چان یول داد و به زبون خودشون لب زد:اوه پسر...اشکالی نداره که تو کلیسا دورغ بگم!!! به هر حال اینجا جای مقدسیه
نگاه آشفته و کلافش رو تو نمای کلیسا چرخوند و دکمه اول یقه لباسش رو باز کرد:مثل قبرستونه نفس آدم میگیره...
مادر فرجینیا به نرمی بازوی چان یول رو گرفت:عزیزم بهتر دیگه بریم خونه تو امروز خیلی خسته شدی
چان یول لبخند خسته ای زد و دستش رو به پشت کمر اون زن کشید:امروز برای هممون روز خسته کننده ای بود
زن زیر چشمی نگاهی به بکهیون انداخت و آروم زمزمه کرد:چرا راجب دوستت چیزی به ما نگفته بودی؟
چان یول نیم نگاهی به بکهیون انداخت:فکر نمیکردم مهم باشه
ابروهای بکهیون تو هم گره خورد چان یول به چه جرئتی به چشماش نگاه میکرد و راجب مهم نبودنش حرف میزد.
مادر فرجینیا لبخند کم رنگی زد:اونم مثل تو دوست داشتنیه چرا به خونه دعوتش نمیکنی چان یول؟
چان یول مکث کوتاهی کرد باید عواقب اومدن بکهیون به خونه اش رو میسنجید اون لعنتی همیشه همراه خودش یه بمب هسته ای داشت که میتونست تا شعاع پنج کیلومتری هر چیزی رو به فاک بده.
_فک کنم مشکلی پیش نیاد اگه یک شب مهمون ما باشی دوست من
با غیض گفت و برق زدن چشمای بکهیون رو دید.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now