✎𝙿𝙰𝚁𝚃:58ᝰ

365 87 75
                                    

لیوان ودکا رو سر کشید، دومین لیوانی بود که از ودکاش مینوشید، یه نوشیدنی قوی الکلی، که سفارشی از خود روسیه براش اومده بود، عادت به نوشیدن زیاد ودکا نداشت، اما حالا احساس تهی بودن از دورن، روانش رو به درد می آورد و شقیقه های حساس سرش رو ملتهب میکرد.

مقابل پنجره اتاقش ایستاده بود و داشت به سقوط موزون قطرات بارون نگاه میکرد، چند دقیقه ای میشد که از حموم خارج شده بود حالا با یه حوله تنی سفید جلوی پنجره ایستاده، و داشت به نقطه نامعلومی نگاه میکرد، حیوون خونگی عزیزش رو بین دستهاش جا داده بود و با انگشت اشاره به آرومی داشت سر مارش رو نوازش میکرد.

تو این مدت درگیرهای زیادی داشت برای همین زیاد نتونسته بود برای میرارا وقت بذاره، برای همین مار عزیزش حالا منزوی تر از قبل به نظر میرسید
منزوی و کز کرده تو دستهای بکهیون جا گرفته بود، انگار حاله هر دوشون بهم شباهتی زیادی داشت، هر دوی اونها رفته رفته تو تاریکی ناشناسی غرق میشدن که تهش تنهایی بود و تنهایی...

هر روزی که میگذشت بکهیون حس میکرد تسلطش روی افکار و احساساتش کم و کمتر میشه، قبل از این اون یک مرد مهربون و پر از احساس نبود، اون سرد بود، و قلبی داشت از جنس یخ، قلبی که به نظر میرسید برای میلیون ها میلیون سال قراره تو سینه اش یخ زده و بی روح باقی بمونه اما...
اما امان از گرمای نگاه پارک چانیول، تو یک شب، قلب یخ زده بکهیون رو آب کرده بود، حرارت نگاهش ویران کننده بود، و گرمای بوسه هاش به حق که پشت پاهای بیون بکهیون رو لرزونده بود.

قبل از این همیشه بکهیون بود که چنین تاثیری رو روی اطرافیانش میذاشت، تک تک نزدیکانش رو مجذوب و شیفته خودش میکرد و در آخر اونها رو تو درد خماری باقی میذاشت، این کاری بود که همیشه و در همه جا ازش لذت برده بود.

و حالا داشت به این موضوع فکر میکرد شاید پارک چانیول هم از ذوب کردن قلب بکهیون لذت برده!

با صدای که از پشت سرش به گوش رسید برگشت، چانیول حالا تونسته بود از حموم خارج شه، انگار برخلاف بکهیون مدت زمان بیشتری رو میتونست داخل حموم بمونه، اما بکهیون از بخار و گرمای حموم نفرت داشت، نفسش رو بند می آورد، در واقع بکهیون از هر چیز گرمی متنفر بود.

به جز گرمی نگاه یک نفر!

چانیول با حالت معذبی کنار در حموم ایستاده بود، لباسش رو پوشیده بود، یه پیراهن مشکی با شلوار همرنگش و موهای خیسی که به عقب فرستاده شده بود، طوری آروم ساکت و بی صدا کنار در ایستاده بود که انگار یک مهمون ناخوانده اس!

اما اون مرد مهمون نبود همسر بکهیون بود.

هر دوی اونا طوری رفتار میکردن که انگار هنوز با این موضوع کنار نیومدن،اینکه رسما و قانونن برای همدیگه هستن، اما همیشه طوری رفتار کرده بودن که عکس این موضوع صدق کرده بود.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now