✎𝙿𝙰𝚁𝚃:42ᝰ

233 69 28
                                    

ساعت از 12شب میگذشت و ضیافت اشرافی شاهدوخت رو به پایان بود.
مهمون های زیادی بعد از خداحافظی کردن از شاهدوخت و همسرش سالن رو ترک کرده بودن اون دو نفرهم به رسم ادب مهمان هاشون رو بدرقه میکردن،که نوبت به بکهیون و اطرافیانش رسید.
بکهیون،چانیول و سهون بعد از به جا آوردن تشریفات و خداحافظی از شاهدوخت از سالن تالار خارج شدن.
راننده چانیول دم در انتظارش رو میکشید چانیول روی خوشی به بکهیون نشون نداده بود و همینطور بکهیون،هر دوی اونها عین برج زهرمار رفتار میکردن طوری که پدر همدیگه رو کشته باشن.
اما قبل از اینکه پای چانیول پله آخر رو لمس کنه سهون از پشت بازوش رو گرفت و کشید.
چانیول با تعجب به پشت سرش برگشت
-چانیول...یه لحظه صبر کن
نگاه چانیول بین بکهیون و سهون چرخید،بکهیون با کلافگی به اون طرف خیابون نگاه میکرد.
-چیه؟؟من که دارم برمیگردم...رسیدم آمریکا یه روز مناسب برای جدا شدن رسمی براتون ارسال میکنم
دوباره روش رو از سهون گرفت که بره.
اما سهون مانع شد:
-صبرکن...کار دیگه ای باهات دارم
بکهیون از بین لبهاش غرید:
-ما واقعا به همچین آدمی نیاز نداریم
سهون بااخم سرش داد زد.
-ساکت شو لطفا
بکهیون لبهاش رو روی همدیگه فشرد و دستش رو داخل جیبش فرو برد.
چانیول منتظر نگاهش کرد:
-چیشده؟؟
-باید باهم حرف بزنیم
-راجب چی؟؟
سهون اونو به سمت خودش کشید:
-اینجا نمیشه باید تو ماشین باهم حرف بزنیم
چانیول کمی مکث کرد،این فرصت خوبی بود تا سر از کارشون دربیار.
به سمت راننده اش برگشت و بهش گفت که برگرده به هتل و همونجا منتظرش بمونه.
و همراه سهون و بکهیون سوار ماشین دیگه ای شدن
لوهان پشت فرمون نشسته بود،سهون هم جلو کنار دستش،بکهیون و چانیول هم عقب ماشین نشسته بودن،چند دقیقه ای میگذشت و هیچکس هیچ حرفی نزده بود.
و لوهان از رو غیزه تو خیابون های بزرگ لندن رانندگی میکرد.
چانیول با کلافگی عصاش رو کف ماشین کوبید:
-حرف مهمتون این بود؟
سهون نیم نگاهی به پشت سرش انداخت.
-چانیول...ما قرار یه کاری انجام بدیم...پس به کمک تو احتیاج داریم
بکهیون بااخم صداش رو بالا برد:
-طوری حرف نزن که انگار واقعا بهش احتیاج داریم
سهون در مقابل صدای بلند بکهیون داد زد:
-قرار شد تو هیچ حرفی نزنی و ساکت یه گوشه بشینی
بکهیون از یقه کتش جاسیگاری طلایی رنگش رو بیرون کشید و نخ سیگار رو بین لبهاش قرار داد و در حالی که دنبال فندک میگشت غر زد:
-به درک..
چانیول با کلافگی نگاهشون کرد:
-میشه برید سر اصل مطلب دیگه حوصله ام داره سر میره
سهون بی مقدمه گفت:
-ما قراره یه دستبرد کوچیک به موزه انگلیس داشته باشیم
دوباره سکوت همه جارو فرا گرفت.
لوهان نیم نگاه متعجبی به سهون انداخت اما چیزی نگفت.
بعد از چند لحظه سکوت مطلق بلاخره صدای خنده چانیول به گوش رسید.
بکهیون عصبی پک عمیقی به سیگارش زد و به چانیول توپید:
-حرف خنده داری زد؟
چانیول سرش رو به نشونه نه تکون داد:
-نه...اما کارای تو خنده داره
و دوباره خندید.
بکهیون خیلی خودش رو کنترل میکرد تا اون روی سگش بالا نیاد.
چانیول به سختی خنده اش رو فرو برد:
-حوصله عالیجناب آندارس سر رفته و میخواد یه دستبرد به موزه انگلیس بزنه تا یکم سرگرم شه؟
سهون کاملا به سمتش برگشت و با جدیت نگاهش کرد:
-اصلا اینطور نیست...ما قراره حواس دولت و مردم رو پرت کنیم...تا بکهیون یه ملاقات خصوصی با شاهدوخت یوژنی داشته باشه.
چانیول فشار ملایمی به دسته عصاش فرو آورد و به فکر رفت،بکهیون چرا میخواست یه ملاقات خصوصی با شاهزاده خانوم داشته باشه اون هم با پرت کردن حواس بقیه!
نگاهش رو به بکهیون داد:چرا میخوای شاهدوخت رو ببینی
بکهیون سرش رو برگردوند و پوزخند زد:فکر نکنم این دیگه به تو مربوط باشه
چانیول عصاش رو به کف ماشین کوبید و با صدایی که دورگه شده بود فریاد زد:
-وقتی من رو به اینجا کشوندی یعنی به من مربوطه...تمام کارهات به من مربوط پارک بکهیون
همین یک کلمه کافی بود تا انفجار بزرگی تو مغز بکهیون رخ بده.
-محض رضای فاک...من..پارک بکهیون نیستم اسم من بیون بکهیون و نه هر چیز دیگه ای
-تو سند ازدواجمون که اینو ننوشته
قبل از اینکه بکهیون بتونه حرفی بزنه عربده سهون باعث شد ساکت بشه.
-خفه شید...هر جفتتون خفه شید.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now