Losing

277 43 1
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part7 :

*فلش بک/دیروز*

بارون شروع بہ باریدن کردہ بود و صدای برخورد قطرات باران با موانع سر راھشون، ضرب آھنگ زیبایی رو ساختہ بود.
میدوریا، زیر بارونی کہ وحشیانہ بہ سر و صورتش حملہ میکرد و جوی اشکی کہ از چشمہ ی چشمانش جاری بود رو مخفی میکرد، با قدمای آھستہ توی پیادہ رو بہ جلو حرکت میکرد.
ابرھای سیاہ، ذرہ نوری کہ ھمیشہ این موقع از روز، آسمون رو روشن نگہ میداشت رو تیرہ و تار کردہ بود.
فقط چراغ ھای شھر کہ با نور طلائی رنگی میدرخشیدن، مسیرش رو روشن نگہ داشتہ بود.
خیابون خلوت و مردم بی روحی کہ با آخرین سرعت ممکن از کنارش رد میشدن تا سر پناھی در مقابل ھجوم قطرات بارون پیدا کنن، تنھا چیزی بود بہ چشم میومد.
مطمئن بود وقتی برسہ خونہ، مادرش قرارہ بہ خاطر دیر کردن، حسابی سرش غر بزنہ... ولی براش مھم نبود! ھرچی کہ باشہ از توھینا و کتکایی کہ از باکوگو میخورہ بدتر نیست... از بلایی کہ قرار بود سرش بیاد بدتر نیست!

_کمک... یکی کمک کنہ

با صدایی کہ عاجزانہ درخواست کمک میکرد، از حرکت ایستاد.
بہ داخل کوچہ ی تنگ و تاریکی کہ سمت چپش بود و حدودا سہ متر عرض داشت نگاھی انداخت اما بجز سیاھی، چیزی بہ چشمش نیومد.
بہ احتمال زیاد توھم زدہ بود... شونہ ھاش رو بالا انداخت اما قدم از قدم بر نداشتہ بود کہ دوبارہ ھمون صدا از داخل سایہ ھا، درخواست کمک کرد.
میدوریا بہ اطراف نگاہ کرد اما ھیچ خبری از یہ قھرمان یا حتی آدمای عادی کہ تا چند لحظہ پیش دورش کردہ بودن نبود.
آب دھنش رو صدا دار قورت داد و آروم آروم داخل کوچہ شد.

_میدوریا: کسی...اونجاست؟

منتظر جواب موند اما بجز صدای بارون، چیزی بہ گوشش نخورد.

_میدوریا: سلام!

بعد از چندین بار تلاش ناموفق، بھتر بود کہ بیخیال بشہ! نباید بیشتر از این دیر کنہ... نباید بیشتر از این قھرمان بازی در بیارہ.
ھمونطور کہ از کوچہ خارج میشد، از روی شونہ ھاش بہ سایہ ھا چشم دوخت، انگار کہ ھنوزم منتظر نشونہ یا ندایی از داخل تاریکی ناشناختہ ی پشت سرش بود.
نگاھش رو از ظلمات گرفت و دقیقا لحظہ ای کہ چیزی از سنگفرشای پیادہ رو فاصلہ نداشت، چیز مار مانندی مچ پاھاش رو دورہ کرد و اون رو روی زمین انداخت.
قبل از اینکہ بتونہ حرکتی بکنہ، بدنش با کشیدہ شدن پاھای بی حس شدش، روی زمین کشیدہ شد و طولی نکشید کہ تاریکی، میدوریا رو با فریاد مملو از ترس و دردش کہ فقط چند ثانیہ بہ طول انجامید بلعید و سرانجام سکوت مطلق دوبارہ بہ فضا حکم فرما شد.


__________________________

432 words
sorry bout that 😕

Suffering is Enough Donde viven las historias. Descúbrelo ahora