Heart

172 28 13
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part35 :



باکوگو در تنھایی و سکوتی کہ او را بلعیدہ بود، زانوھایش را بغل گرفتہ بود و بہ تاج تخت تکیہ دادہ بود. بدنش لحظہ ای برای بار چھارم دوبارہ تیر کشید و او را مجبور کرد خودش را بالا بکشد. مدتی میشد کہ میدوریا ناپدید شدہ بود اما باکوگو ھمچنان نمیتوانست بخوابد. شاید میترسید پلک باز کند و خودش را در دام کابوسی بدتر ببیند. چند باری ھم تلاش کرد قلادہ را از گردنش باز کند یا زنجیر را از دیوار بکند اما موفق نشد و دست آخر ھر بار از خستگی روی تخت ولو میشد.
افکار فراوانی ذھنش را مشغول کردہ بود. از طرفی با تمام وجودش از میدوریا میترسید و از طرف دیگر، حسی عجیب نسبت بہ او در سینہ داشت. شاید نگرانی بود، شاید نفرت، شاید ھم عذاب وجدان! نمیدانست. با بہ یاد آوردن آخرین فریادھای پدر و مادرش، پلک ھایش را بست، سرش را بین زانوھایش مخفی کرد و ریہ ھایش را تا جا داشت از ھوا پر کرد کہ صدای باز شدن در بہ گوشش رسید.
سرش را بہ امید دیدن میدوریا بلند کرد اما با دیدن ھیبت بلند قامت کامادو کہ مانند جسم سیاھی در پرتوھای نوری کہ از بیرون بہ داخل اتاق میتابیدند، ایستادہ بود، با چھرہ ای عبوس و چشم ھای بی حالت بہ پسر خیرہ شد.

_کامادو: اھم اھم...

کامادو سرش را بلند کرد و دست بہ سینہ بہ سقف خیرہ شد. باکوگو با ابروھای بالا انداختہ و صورت متعجب، پسر را برانداز کرد.

_باکوگو: چتہ پسرہ ی دلقک؟ اومدی بازم برینی بہ اعصابم؟ یا نکنہ بجز کوسم، چیز دیگہ ای جا موندہ کہ اومدی اونم بگیریش؟
_کامادو: لباسات...
_باکوگو: ھ...ھا!؟ بزنم فکتو بیارم پایین منحرف دھن گشاد بیـ
_کامادو: بپوششون... نکنہ میخوای من بیام لباسات رو تنت کنم؟

باکوگو کہ ھنوز سعی میکرد حرف ھایی کہ شنیدہ بود را ھضم کند، با ابروھای گرہ افتادہ سرش را پایین انداخت و بہ خودش نگاھی کرد و با دیدن بدن برھنہ اش، چھرہ اش از خجالت سرخ شد و فکش ناخودآگاہ از ھم فاصلہ گرفت. بہ فرزی یک یوزپلنگ ملافہ را گرفت و مثل پیلہ ی پروانہ دور خودش پیچید. رو بہ کامادو کرد و غرید: نفلہ بی شعور! کی بھت گفت بدون در زدن بیای تو! برو بمیر بی پدر!
کامادو بہ پسری کہ لای بہ لای ملافہ ی سفید پنھان شدہ بود و تنھا صورتش را کہ از خشم و خجالت سرخ و با رنگ چشمانش یکی شدہ بود، را از سوراخی، از پارچہ بیرون نگہ داشتہ بود، نگاھی کرد و سر تکان داد.

_کامادو: انقدر اینجا بھت خوش گذشتہ کہ یادت رفتہ لباسات رو بپوشی، ھا؟
_باکوگو: خفہ شو! برو بمیر! ریدین بہ اعصابم، ھمہ چیزمو ازم گرفتین بعد میگین بھم خوش گذشتہ؟! تو دیگہ کی ھستی بابا، کدو تنبل شل مغز!
_کامادو: خب حالا ھرچی.

پسر بہ سمت باکوگو حرکت کرد کہ صدای قدم ھایش در اتاق خالی طنین انداز شد. ھرچقدر کہ جلو تر می آمد و فاصلہ اش کمتر میشد، باکوگو بیشتر خودش را درون ملافہ میپیچید و غرولند میکرد. وقتی کامادو، آرام روی گوشہ ی تخت نشست، فنر تخت چند سانتی پایین تر رفت.

Suffering is Enough Where stories live. Discover now