Gap

142 23 4
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part49 :
🔞🔞









فضای اطراف میدوریا بہ سنگینی سرب بود و نفس کشیدن ناممکن. ھر چہ سعی میکرد ھوا را بہ داخل ریہ ھایش ھدایت کند، آن را در نیمہ ی راہ نایش خارج میکرد. آن شب کہ برای میدوریا گویی چندین سال قبل اتفاق افتادہ بود، ھرگز چنین احساس ترسی نداشت. آن شب و آن اتفاق تمام چیزی بود کہ آن لحظہ میخواست اما حالا، نہ. از گرمای بدن دابی میترسید. میترسید کہ بسوزد و خاکستر شود. دابی روی لبہ ی تخت و پشت میدوریا کہ بہ لحافش چنگ انداختہ بود نشست.

_میدوریا: دابی۔کون... من... من...

دست پسر از پشت، زیر لباسش سرک کشید و شکمش را لمس کرد. عضلاتش منقبض شدہ بود و میلرزید. دست گرم پسر کہ مانند شعلہ ھای درونش میسوخت، بالا رفت و نوک سینہ اش را گرفت. میدوریا نالہ ای کرد و برای خفہ کردن خودش، لبش را بہ دندان گرفت.

_دابی: داری میلرزی... تحریکت کردم کوچولو؟
_میدوریا: ت...توروخدا... تمومش کن...

دستی روی گردنش بہ حرکت درآمد و انگشت ھا دور گلویش، کمی سفت شدند و میدوریا مجبور شد برای نفس گرفتن، سرش را صاف نگہ دارد.

_دابی: چرا؟ چون تو بھم میگی؟
_میدوریا: ب...بقیہ... میفھمن... خ...خواھش.... میکنم...
_دابی: فکر میکنی براشون اھمیتی دارہ؟ شرط میبندم با پف فیل میشینن تماشات میکنن کہ چطور آہ و نالہ میکنی.

نوک سینہ ی میدوریا را بین انگشت شست و اشارہ اش گرفتہ بود و میکشید، دست دیگرش از روی گلو حرکت کرد و زیر چانہ ی پسر نشست؛ سرش را بہ عقب چرخاند تا بتواند صورتش را ببنید. اشک ھایی کہ در چشمان سبز لرزان، حلقہ میزدند مانند مروارید ھایی بودند کہ برای رھایی از سد پلک ھای او، میرقصیدند.

_میدوریا: ھقق... دابی۔کون... خواھش میـ ممممم

لب ھای میدوریا در حصار لب ھای دابی اسیر شدند و صدا در گلویش منجمد شد. پلک ھایش را بہ ھم فشرد و زنجیر اشک ھا را شکست و روی گونہ اش جاری کرد. آرزو میکرد ای کاش میتوانست در این لحظہ، صدھا مایل از آنجا دور باشد.

_شیگاراکی: ازش فاصلہ بگیر...دابی.

شیگاراکی آنجا ایستادہ بود. کنار در بستہ ای کہ دستگیرہ اش تبدیل بہ خاکستر شدہ بود. با چشمان سرخ سوزانی کہ از خشم میسوخت و شعلہ ھایش مشھود بود، بہ صحنہ ی مقابلش خیرہ بود. میدوریا کہ نمیتوانست سرش را بہ طرف او برگرداند، تنھا از گوشہ چشمان لر از اشک، نگاہ ملتمسانہ ای بہ او داشت اما دابی نہ تنھا بہ شیگاراکی و اخطارش توجہ نکرد بلکہ حتی نگاھی بہ او ننداخت.

_شیگاراکی: فکر کنم دستورم واضح بود. سریع از اون پسر فاصلہ بگیر و از اتاق برو بیرون.

این بار پلک ھای بستہ ی دابی، باز شدند و آتش آبی از پشتشان زبانہ کشید و نگاہ برندہ اش بر روی شیگاراکی ثابت شد. لب ھای میدوریا را رھا کرد و اجازہ داد پسرک بی نوا برای نفس کشیدن بہ جلو خم شود و سرفہ کند.

_دابی: چیہ رئیس! نکنہ تو ھم سھم خودت رو میخوای؟

چھرہ ی شیگاراکی بہ سردی یخ در آمد و با نگاھی عاری از احساس بہ او خیرہ شد.

_شیگاراکی: مراقب حرف زدنت باش. دفعہ ی قبل چشم پوشی کردم چون فکر میکردم دیگہ تکرار نمیشہ اما حالا... بھترہ قبل از اینکہ پشیمون بشی بری رد کارت.
_دابی: ولی کار من اینجاست...

دابی نیشخندی زد و با کشیدن نوک سینہ ی میدوریا، نالہ ی او را بلند کرد. دست دیگرش با کمربند پسرک ور میرفت تا بازش کند.

_میدوریا: ن...نه...ھممف...هااههه...
_دابی: انگار یادت رفتہ اون شب چطور زیرم از لذت نالہ میکردی... چون رئیس اینجاست داری جلوی خودتو میگیری؟ ھم؟ ھہ...
_میدوریا: خ...خواھش...ممم... میکنم... بس کن... ھممففف... ھمم

کمربند با صدای چقی باز شد و قبل از آنکہ میدوریا فرصت مخالفت پیدا کند، دست دابی بین ران ھایش نشستہ بود. میدوریا ھر دو دستش را روی دھانش کوبید و با پلک ھایی کہ برای فشار آوردن بہ یکدیگر مسابقہ میدادند، اشک ریخت.

_شیگاراکی: دابی. بھت اخطار میدم. اگہ تمومش نکنی، پشیمون میشی.
_دابی: میخوای تنھایی حالشو ببری؟ ھہ... یکم مھربون باش رئیس.

دیک میدوریا را بین انگشتانش فشرد کہ چشمان پسرک تا حد امکان گشاد شد. ناخودآگاہ دستانش را از جلوی دھانش برداشت و فریاد کشید. بہ محض باز شدن لب ھایش، دابی دو انگشتش را وارد دھانش کرد و زبان سرخ پسرک را بینشان فشرد و بیرونش کشید.

_میدوریا: ممم ھمممم ممممح
_دابی: نمیخوای امتحانش کنی رئیس؟

شیگاراکی پلک ھایش را باز کرد و با دیدن نیشخند دابی، با قدم ھایی آھستہ جلو رفت. کنار تخت کہ ایستاد، میدوریا عاجزانہ و با چشمان اشک آلود نگاھش کرد. وقتی دست شیگاراکی بہ سمت گونہ ھای میدوریا بہ حرکت در آمد، دابی نیشخندی زد اما با قفل شدن انگشت ھای او روی مچ دستش و بیرون کشیدنش از دھان میدوریا، نیشخند از روی صورتش برچیدہ شد.
وقتی سرش را بلند کرد تا بہ شیگاراکی نگاہ کند، سایہ مرگ را دید کہ در نگاہ خشمگین او نھفتہ است.

قبل از آنکہ فرصت کند کلامی صحبت کند، دست دیگر شیگاراکی بہ گلویش چنگ انداخت و سرش را چنان بہ دیوار کوبید کہ ترک ھای درشتی نمایان شدند.
میدوریا کہ از حصار دابی آزاد شدہ بود، سرفہ کنان از او دور شد و از روی تخت بہ پشت شیگاراکی پناہ برد.

_شیگاراکی: بھت اخطار دادم...

ھر چھار انگشت شیگاراکی بہ گلوی دابی فشار آوردند و دور نایش حلقہ زدند اما او نیشخندی زد و شعلہ ھای کوچکی را برای اخطار از گوشہ ی چشمانش آزاد کرد.

_دابی: میخوای بجنگی؟ بخاطر اون؟
_شیگاراکی: بخاطر اون نہ! چون من رئیسم و تو کسی ھستی کہ از فرمان سرپیچی کردہ...
_دابی: پس برقص تا برقصیم

فضای وھم آلود را بوی خون پر کردہ بود و میدوریا درحالی کہ بہ گلوی خودش چنگ انداختہ بود تا ھوا را ببلعد، بہ دو نفری کہ مانند قحطی زدگان بہ خون یکدیگر تشنہ بودند نگاہ میکرد و میلرزید.

شکافی در یکپارچگی دستہ ی تازہ بہ وجود آمدہ پدیدار میشود...




______________________________________________

So ok.
U don't like it
But I do.
And here we go
I'll insist on it.
:>

Suffering is Enough Where stories live. Discover now