Kill

221 35 0
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part16 :



باكوگو بي حوصله از خيابون خلوت ميگذشت. بوي سردي و خيسي هوا و ابرهاي  خشمگيني كه آهسته توي آسمان مي غريدند، خبر از بارون شديدي كه توي راهه ميداد. نور زرد و سفيدي فضا رو پر كرد و به دنبالش غرش وهم آوري تمام زمين رو به لرزه انداخت و قطرات بارون، سفر پر مخاطرشون رو شروع كردن.
درحالي كه مردم براي در امون موندن از حملات بارون، توي خيابون ميدويدن، ذهن باكوگو مشغول تر از چيزي بود كه بخواد به خيس شدن اهميت بده. از اونجايي كه ديشب هم بعد از خيس شدن لباس هاش اونا رو نشسته بود، هيچ ترسي از كثيف شدنشون نداشت.
براي يه لحظه به خودش اومد و فهميد جلوي ورودي كوچه اي وايستاده كه هيچوقت دلش نميخواست از يك كيلومتريشم رد بشه. اصلا چطور به اينجا رسيده بود؟
از گوشه ي چشم، به سايه هايي كه بنظرش كيلومتر ها ادامه داشت، نگاه كرد. ناگهان دوباره نوري آسمون رو پر كرد و باكوگو تونست هيبت ها سايه وار دو نفر رو داخل كوچه ببينه. همزمان با پر شدن اطرافش با غرش ديگه اي، چشمش به كفش هاي سرخ آشنايي افتاد كه به پاي پسري بود كه روي زمين افتاده بود. ھمون كفش هايي كه سالها دنبالش ميكردن. اما احتمالا اين فقط يه شباهت مسخره بود. سرش رو پايين انداخت تا به راهش ادامه بده اما ناگھان پاهاش به زمين ميخكوب شد و قلبش از تپش ايستاد.

-كاچان… كاچان… كمكم كن!

صداي آشنايي كه براش غريبه شده بود از داخل سايه ها درخواست كمك ميكرد. با چشمايي كه از ترس و شوك، ميلرزيد و با دهن نيمه باز به داخل سايه ها چشم دوخت. يعني ممكن بود همون كسي باشه كه فکر میکنہ؟ اما سايه ها به قدري تاريك و دور بنظر ميرسيدن كه باكوگو نميتونست چهره ي هيچكدوم رو ببينه.

-باكوگو: د… دكو؟!
-كاچان… كمكم…كن! عووق.

كسي كه قد بلندي داشت به پسر كفش قرمزي كه روي زمين افتاده بود، لگدي زد و صداش رو خفه كرد. باكوگو با ديدن اين صحنه، چشماش شروع به لرزيدن كرد. كيفش روي زمين افتاد و ناخودآگاه به سمت سايه هاي مرموز دويد اما هرچقدر كه نزديك تر ميشد، احساس ميكرد دورتر و دورتر ميشه تا اينكه به سايه ي مرد قد بلند رسيد. دست راستش رو توي هوا تابي داد و صداي انفجار با صداي صاعقه اي در نزديكيش مخلوط شد.
وقتي نور حاصل از انفجار، اطرافش رو روشن كرد منتظر ديدن صورتي شد كه مدت ها نديده اما بجز فضايي سرد و خالي، چيزي اونجا نبود.

-باكوگو: چـ… چي؟

ديگه نه خبري از هيبت هاي سايه وار بود و نه خبري از صدايي كه ازش كمك بخواد… همشون از بين رفته بودن. يعني تمام چيزايي كه ديده بود، زاده ي خيالاتش بودن؟ شعله ي اميدي كه توي قلب شكستش روشن شده بود با تاريك شدن اطرافش، خاموش شد.

-باكوگو: كيو خر كردي احمق؟ انقدر بهش فكر كردي كه حتي توي واقعيتم مياد جلوي چشمات!... هيچوقت قرار نيست يه مرده زنده بشه.

به چاله آب جلوش لگدي زد و از كوچه خارج شد. كيفش رو از روي زمين برداشت و قبل از اينكه راه بيفته، از روي شونه نگاهي به داخل كوچه انداخت به اميد اينكه چيزي ببينه اما انفار تك تك فضاھاي خال اونجا با تمسخر نگاهش ميكردن.
وقتي بعد از يه پياده روي نسبتا طولاني، به خونه رسيد، به محض باز كردن در با مادرش كه دست به كمر جلوش وايستاده رو به رو شد. نگاه خشكي تحويلش داد، كفش هاش رو در اورد و يه گوشه انداخت و به سمت اتاقش رفت.

-ميتسوكي: وايستا ببينم! يه سلامي يه عليكي! امروزم كه دير كردي! اعلاميه ها رو چسبوندي ديگه؟
-باكوگو: ميفهمي بارون چيه،پيري؟
-ميتسوكي: با اون وضع نرو توي اتاقت! برو توي حموم و دوش بگير تا برات لباس بيارم.

باكوگو "تچي" كرد و وقتي به سمت حموم قدم بر ميداشت، ناخودآگاه صدايي از پذيرايي به گوشش خورد كه باعث شد گوشاش رو تيز كنه تا بهتر بشنوه.

+با برسي هاي انجام شده، جسدي كه ديروز پليس در شيبويا پيدا كرد ظاهرا متعلق به "فوجيكي هاروكا" از دانش آموزان مدرسه ي "آيكاوا" ميباشد كه با اظهار شاهدان ديروز در اين محل اقدام به خودكشي كرده كه متاسفانه موفقعيت آميز بوده. اجازه بدين سخنان شاهدان عيني رو بشنويم.

باكوگو با شنيدن اسم "فوجيكي هاروكا" كيفش رو روي زمين انداخت و به سمت تلويزيون دويد.

-ميتوسكي: با اون لباسات نرو پذيرايي!

باكوگو بدون توجه به چيزي وارد پذيرايي شد و به تلويزيون چشم دوخت.

-اون پسر ديروز بعد از غروب پيداش شد و مثل ديوونه ها مدام ميگفت "بايد برم به درك، بايد برم به درك"... خيلي وحشتناك بود... چشماش به رنگ قرمز ميدرخشيدن!
-آره، اون اينجا اومد و وقتي بالاي اون پل رسيد، سنگ بزرگي برداشت و شروع به خرد كردن استخوان هاي پاهاش كرد. ولي چيزي كه برام عجيب بود اين بود كه داشت بلند بلند ميخنديد و داد ميزد "اينا همش براي توئه ارباب"! بعدشم سنگ رو با هر دو دستش روي سرش كوبيد و خودش رو از بالاي پل پرت كرد پايين! با اینکہ با جفت چشماي خودم ديدم... هنوزم باورم نميشه.
-ميتسوكي: همينجور اينجا واينستا! برو بـ
-باكوگو: خفه شو ببينم چي ميگه!
-من فوجيكي-كون رو ميشناختم. پسر شري نبود! نميدونم چرا اينكارو كرد!
+همزمان با خودكشي اين پسر جوان، مداركي به دست پليس رسيد مبني بر تخلفات و موارد غير اخلاقي از "فوجيكي هاروكا". طبق اين اسناد و مدارك، اين پسر از زمان ورود به راهنمايي شروع به آزار جنسي همكلاسي ها و سال پايين تر هاي خود كرده و طبق گزارشتا پليس چندين كارت با طرح "W" اطراف جسد پيدا شده و روي بازوي جسد هم با جسم تيزي، همين عبارت حكاكي شده بود. هنوز معني و مفهوم اين عبارت مشخص نيست. 

عكس ها و مدارك، پشت سر هم توي صفحه تلويزيون به نمايش در ميومدن و وقتي نوبت بہ عكس قرباني هاي آزار جنسي شد، نفس باكوگو توي سينش حبس شد و از گوشه چشم به مادرش نگاه كرد كه اونم محو اين خبر شده بود.
عكس ها يكي پس از ديگري ميگذشتن و باكوگو هرلحظه منتظر ديدن چهره ي خودش بود اما با كمال تعجب، حتي اسمي از "باكوگو كاتسوكي" برده نشد.

+تحقيقات پليس همچنان ادامه داره و در صورت كشف اطلاعات بيشتر و دقيق تر، ما اينجا هستيم كه به اطلاع شما عزيزان برسونيم. حالا همكار عزيزم خبر هاي ورزشي رو براي شما...

تاريكي صفحه ي تلويزيون رو در آغوش گرفت و باكوگو مات و مبهوت به سياهيش تاریک تر از آسمون شبش خيره بود.

-ميتسوكي: واقعا عجب عوضيايي پيدا ميشن! حتما از عذاب وجدان خودشو كشته! عوضي پست فطرت... بيچاره بچه هايي كه دست اون افتاده بودن. خب كاتسوكي بهتره ديگهــ

ميتسوكي با ديدن صورت جن زده ي باكوگو، ترسيد و كنترل از دستش روي زمين افتاد. به سمت پسرش رفت و وقتي بهش دست زد از سرماي بدن باكوگو، وحشت كرد.

-ميتسوكي: كاتسوكي چتہ؟ رنگت مثل كچ سفيد شده... چرا بدنت يخ كردہ؟ بيا... بيا تا از سرما نمردي يه دوش آب گرم بگير... بيا بچه!

ميتسوكي درحالي كه از بازوهاي باكوگو گرفته بود، تا حموم هدايتش كرد، لباساي مدرسه رو از تنش بيرون اورد، آب گرم رو باز كرد و باكوگو رو برد زيرش كه گرماي آرامبخشي وجود پسر وحشت زده رو پر كرد.

-ميتسوكي: من لباسات رو ميشورم و تا فردا آمادشون ميكنم... وقتي دوش گرفتنت تموم شد بيا آشپزخونه و غذا بخور... ديشبم شام نخوردي، نمیخوام پسرم ضعيف بشه و نتونه توي كلاساش حاضر بشه.

باكوگو اصلا به حرفاي مادرش توجه نداشت، درواقع اصلا چيزي نميشنيد. فقط به يه نقطه خيره بود و اتفاقات ديروز رو مرور ميكرد و زير لب زمزمه ميكرد: اون... اون اونجا بود... اون اينو گفت...





_________________________________

1259 Words 🫒

Suffering is Enough Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora