Gray Sky

242 36 2
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part12 :

مدتي بود كه باكوگو و آكاگورو به هم خيره بودن و تنها زوزه ي باد، سكوت بينشون رو ميشكست. باكوگو درحالي كه دندوناش رو به هم ميسابيد با خشم به چهره ي سرد و بي روح آكاگورو كه انگار منتظره تا اون چيزي بگه، نگاه كرد.

-آكاگورو: قابلي نداشت... بازنده.

پسر بند كيفش رو روي شونه هاش جا به جا كرد و با قدم هاي بلند از كنار باكوگو رد شد اما ناگهان بازوش كشيده شد و وقتي براي حفظ تعادلش چند قدم عقب رفت، مانعي پشت پاهاش سبز شد و اون رو زمين انداخت و وقتي وزني رو روي شكمش افتاد، گونش با درد شديدي شروع به گزگز كرد.

-باكوگو: برو بمير... بازنده تويي! تو تو تو تو تو توووو!

باكوگو همونقدر كه وحشيانه نفس ميكشيد به صورت پسر كه زيرش بود مشت ميزد. نميدونست چرا داره اين كار رو ميكنه اما به مشت زدنش ادامه داد تا جائي كه صورت پسر رو با خون، قرمز كرد. وقتي بلاخره خسته شد و چشمش به دستاي پر از خونش افتاد، صداي خنده هاي آكاگورو بلند شد و باعث شد باكوگو با تعجب بهش نگاه كنه.

-باكوگو: چرا ميخندي رواني؟ كي بعد يه دست كتك مفصل... هرهر ميخنده؟!

خنده هاي آكاگورو، جاشون رو با سرفه هاي ديوانه واري كه ماسك سفيدش رو با خون، رنگين كردن عوض كرد.آره، داشت خون بالا مي اورد.

-آكاگورو: تموم... عههع... شد؟... ميتونم برم... عووقق...هه هه... قهرمان؟!

باكوگو از روي پسري كه زير وزنش براي نفس كشيدن تقلا ميكرد بلند شد و عقب رفت. آكاگورو روي زمين نشست و بعد از كمي تلاش براي نفس كشيدن، به باكوگو نگاه كرد. وقتي سر تا پاي اون رو از نظر گذروند، خنده ي تمسخر آميزي تحويلش داد كه دوباره آتش خشم باكوگو رو روشن كرد.

-باكوگو: به چي ميخندي عوضي افسرده ي ماسك صفت؟
-آكاگورو: موندم قهرمانا چجوري با آدمايي مثل تو كه به جاي تشكر، ميزنن دهن كسي كه كمكشون ميكنه رو سرويس ميكنن، به كارشون ادامه ميدن!
-باكوگو: چي ناليدي؟ اصلا مگه من ازت كمك خواستم عوضي؟
-آكاگورو: منم به خاطر كمك به تو، نپريدم وسط. اون يه آشغال عوضي بود كه بايد كارشو تموم ميكردم.
-باكوگو: كارشو... تموم ميكردي؟ پوف! محض اطلاعت اون كثافت در رفت و تو حتي انگشتتم بهش نخورد!... درواقع اصلا كارشو شروع نكردي كه بخواي تمومش كني، نفله ي بدبخت! شايد اگه الان بري دنبالش بتوني پ-
-آكاگورو: نه... لازم نيست... كارشو تموم كردم.

باكوگو با ابروهاي گره كرده و چهره ي متعجب به آكاگورو كه از روي زمين بلند شده بود، نگاه كرد. پسر همونطور كه خاك لباس هاش رو ميگرفت و خون روي صورتش رو پاك ميكرد، دوباره به راه افتاد. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه باد، صداي باكوگو رو به گوشش رسوند.

-باكوگو: تو فقط يه بي كوسه ي بدرد نخوري... بهتره قبل از اينكه از راهي كه اومدي پشيمون بشي... بري پي كارت.
-آكاگورو: اين تويي كه قراره از مسيري كه توش قدم گذاشتي، پشيمون بشي... چون تنهايي.

درحالي كه خورشيد، روشنايي محبت آميزش رو از دنياي سنگدل مي گرفت ، باكوگو از پشت نظاره گر دور شدن پسري بود كه نسيم خنكي، موهاي گندميش رو به بازي گرفت.
بعد از مدتي خيره شدن به كوچه ي خالي، شروع به حركت كرد. تمام راه به اتفاقات امروز فكر ميكرد و به اينكه چطور كارش به اينجا كشيده اما وقتي جلوي در خونشون رسيد، تمام افكارش به سرعت پرنده اي كه صداي شليك گلوله شنيده باشه، از ذهنش پركشيد و رفت.
وقتي بي حوصله وارد خونه شد و مستقيم ميرفت به سمت اتاقش، صدايي از اتاق كناريش بلند شد و بلافاصله، در اتاق كنار رفت و مادرش با نگراني بيرون اومد.

-ميتسوكي: كاستوكي چرا انقدر طولش دادي؟ ببينم، اعلاميه ها رو چسبوندي؟
-باكوگو: نه... امروز نتونستم.
-ميتسوكي: پس اينهمه مدت چيكار ميكردي، ها؟ من اون اعلاميه ها رو بهت دادم كه با پخش كردنشون شايد يه خبري از ايزوكو-كون بشه! چرا انقدر بي مسئوليتي؟

باكوگو از حرص و عصبانيت، دستاش رو به هم گره كرد و با پرخاشگري، كيفش رو توي دستش گرفت و دسته كاغذي رو ازش بيرون اورد و با خشم، كف خونه پخششون كرد.

-ميتسوكي: كاتسوكي! دست از مسخره بازي بردار و زود جمعشون كن!
-باكوگو: خودت دست از مسخره بازي بردار! دو ساله هر روز مجبورم ميكني اين كاغذاي لعنتي رو اينور اونور شهر پخش كنم... چرا حاليت نيست كه اون نفله ي احمق مرده! ميفهمي؟ اون مرده! فكر ميكني اگه اينا رو پخش كنم اون زنده ميشه و...

با سوزشي كه گونش رو فرا گرفت، كلمات توي دهنش منجمد شدن. دستش رو با بهت روي صورتش گذاشت و به صورت عصباني مادرش خيره شد. انتظار همچين چيزي رو نداشت.
-ميتسوكي: چطور ميتوني اينو بگي؟ داري مثل يه هيولا رفتار ميكني!
-باكوگو: هيولا تويي كه نميذاري گذشته از ذهنم پاك بشههههه!
-ميتسوكي: خفه شو و برو توي اتاقت! همين الان!

باكوگو كيفش رو به زمين كوبيد و همونطور كه فرياد ميزد "ازت متنفرم" داخل اتاقش شد و در رو جوري به چهارچوبش كوبيد كه ديوارها به لرزه افتاد. پشتش رو به در تكيه داد ، آروم آروم ليز خورد و پايين اومد و روي زمين نشست. ديگه نميتونست جلوي ازهمپاشي سد آسيب ديده و ترك خورده ي اشك هاش رو بگيره. وقتي اشك هاي شور روي گونه هاش جاري شد، زانوهاش رو بغل گرفت و صورتش رو بينشون پنهان كرد.

-باكوگو: لعنت بهت... لعنت به همتون... لعنت به من... لعنت به همه چي.

ناگهان سرش رو از حصار زانوهاش بيرون اورد و به پنجره خيره شد، دستاش رو به زمين تكيه داد و بدنش رو بلند كرد، از کمد کنارش یہ جفت کفش زاپاس و یہ بارونی سیاہ برداشت و لنگہ ھای پنجرہ رو از ھم باز کرد و بیرون پرید و شروع بہ دویدن کرد.
باد سرد و خشنی وزیدن گرفت و لنگہ ھای پنجرہ رو وحشیانہ بہ ھم میکوبید.
آسمون، تاریک و بہ سیاھی سیاہ ترین خاطرات گذشتہ ی باکوگو بود و ابرھای خاکستری ھمہ جا رو فرا گرفتہ بود و پسر تنھایی کہ در شھر خلوت و بی روح، تاریکی رو میشکافت و جلو میرفت رو نظارہ میکردن.

__________________________

he is so sorry :)

Suffering is Enough Where stories live. Discover now