Run Away

188 30 25
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part32 :

باکوگو آروم آروم چشم ھاش رو باز کرد. توی سرش احساس سنگینی و خلاء عجیبی میکرد. وقتی رفتہ رفتہ دیدش بھتر و واضح تر شد، مدتی بہ سقف بالای سرش خیرہ شد. سرش رو بہ راست کہ چرخوند کہ پارچہ ی لطیف بالشت روی گونش نشست.
اتاق با جایی کہ قبلا توش بہ دیوار بستہ شدہ بود، متفاوت بود. رنگ دیوار ھای اطراف، مثل شب بی ستارہ سیاھہ سیاہ بود.
برای یہ لحظہ سرش با درد وحشتناکی تیر کشید کہ باعث شد صورتش در ھم برہ و دستش رو روی شقیقش بذارہ. وقتی موھاش رو لمس کرد، بہ سرش دستی کشید و از خیس و نم بودن موھاش تعجب کرد ولی وقتی پتو رو کنار زد و تیشرت و شلوار سفید تنش رو دید، نفس راحتی کشید.
دست ھاش رو بہ تشک تکیہ داد و بالا تنش رو بلند کرد و وقتی خواست از روی تخت پایین برہ، با حلقہ شدن چیزی دور گلوش و کشیدہ شدن گردنش متوقف شد و سرفہ ھای کوچیکی کرد.

_باکوگو: این چہ کوفتیہ!؟

دستش رو دور گردنش گذاشت کہ آھن سردی رو احساس کرد. صدای بھم خوردن فلزی شنید، سرش رو برگردوند و با دیدن زنجیری کہ بہ قلادہ ی دور گردنش چسبیدہ و امتدادش بہ دیوار متصل بود، عصبی شد. دستش رو جلو اورد تا با انفجار، زنجیرھا رو از ھم باز کنہ اما وقتی ھیچ اتفاقی نیفتاد، تازہ بہ یاد اورد برای ھمیشہ کوسش رو از دست دادہ. درست مثل خانوادش. اشک توی چشماش جمع شد و لب پایینش رو با حسی آمیختہ از درد و پشیمونی گاز گرفت.
گوشہ ی تخت نشست، پاھاش رو روی زمین گذاشت و بہ اطراف اتاق نگاہ کرد. اتاق خالی بود و فقط ھمین تخت بزرگ توی گوشہ ای جا خوش کردہ بود. ناگھان در با جیر جیری باز شد و بعد صدای آشنایی بدن باکوگو رو بہ لرزہ انداخت. صدایی کہ کش دار و با شیطنت اسمش رو صدا میکرد.

_میدوریا: کااا...چاااا...ننننن! بیدار شدی؟

باکوگو مثل ربات خرابی کہ روغن کاری نشدہ، تیکہ تیکہ و با گیر، سرش رو بہ سمت صدا برگردوند و با دیدن میدوریا کہ در رو بست و با نیشخند روی لبش بہ سمتش اومد، وحشت کرد.

_باکوگو: د...دکو!

وقتی میدوریا رو بہ روش وایستاد و تا جلوی صورتش خم شد، باکوگو با جدیت نگاھش کرد کہ نیشخند میدوریا با دیدن اون حالت، محو شد.

_میدوریا: از این قیافت متنفرم...

انگشتش رو زیر چونہ ی باکوگو گذاشت و سرش رو بالا داد. با دست دیگش زنجیرہ قلادہ رو گرفت و یکم عقب کشید کہ باکوگو با احساس خفگی، پلک ھاش رو بھم فشار داد.

_میدوریا: از قلادت خوشت میاد؟
_باکوگو: درش بیار!
_میدوریا: چرا؟ من کہ خیلی دوسش دارم! مخصوصا وقتی دور گردنتہ! ھاھاھاھا!
_باکوگو: دکو! تو چہ مرگتہ؟ چطور میتونی بعد کاری کہ کردی، اینجوری بخندی؟
_میدوریا: من کاری رو کردم کہ دنیا لایقش بود.
_باکوگو: تو دیوونہ شدی! چہ بلایی سرتــ عععععمممم

میدوریا زنجیر قلادہ رو بیشتر عقب کشید کہ حلقہ ی دور گردن باکوگو تنگ تر شد و پسر برای نفس کشیدن سعی کرد بہ زور ھوا رو از دھنش پایین بدہ.

_میدوریا: تو خیلی حرف میزنی، کاچان! شاید بھترہ اون لبای وراجت رو ببندم.

درحالی کہ باکوگو برای نفس کشیدن تقلا میکرد، لب ھای خوش فرم میدوریا روی لب ھای خشکش نشست. باکوگو با چشمای درشت شدش بہ پلک ھای بستہ ی میدوریا نگاہ کرد. ناخودآگاہ بہ موھای سبز فرفری میدوریا چنگ انداخت و سرش رو عقب کشید کہ لباشون از ھم جدا شد.
وقتی باکوگو نفس نفس زنان پشت دستش رو بہ لبش چسبوندہ بود و با بُھت بھش خیرہ شد، نیشخندی روی لب میدوریا نقش بست.

_میدوریا: کاچان! میدونی چقدر کیوت شدی!؟
_باکوگو: چی داری میگی؟ تو خل شدی بروکی!

میدوریا دستش رو بالا برد و انگشتش رو دایرہ وار توی ھوا چرخوند و بعد بہ سمت باکوگو رفت. وقتی باکوگو خودشو عقب کشید، ناگھان احساس عجیبی بھش دست داد. بدنش انگار کہ نفر گرفتہ باشدش، قفل شدہ بود و نمیذاشت تکون بخورہ.

_باکوگو: این چہ کوفتیہ!؟ لعنتی. بدنم... چش شدہ!؟
_میدوریا: یادم باشہ، از قبل دست و پاھات رو ببندم کہ برام دردسر نشی.

وقتی میدوریا چھار دست و پا روی تخت اومد، باکوگو سعی کرد حتی یہ میلیمترم کہ شدہ تکون بخورہ اما فایدہ ای نداشت. ھمین کہ میدوریا از پشت، دست ھاش رو محکم با طناب بست، چیزی کہ باکوگو احساس میکرد قفلش کردہ از بین رفت.
میدوریا با نیشخند دندون نمایی دستش رو روی سینہ ی باکوگو گذاشت و با فشار محکمی روی تخت کوبیدش و روی شکمش نشست.

_باکوگو: داری چہ غلطی میکنی نفلہ؟ زودباش از روم بلند شو وگرنہ میکشمتــ!

باکوگو بلافاصلہ از گفتن کلمہ ی "میکشمت" پشیمون شد و سکوت کرد. حس کرد عذاب وجدانی کہ توی این چند سال داشت، مثل پتک توی سرش خوردہ.
میدوریا درحالی کہ بہ چھرہ ی ساکت باکوگو خیرہ بود، دستکش ھای چرمیش رو در اورد و بہ طرفی پرت کرد. دستاش رو مثل دتون دو طرف صورت باکوگو روی تخت گذاشت و صورتش رو بھش نزدیک کرد.

_باکوگو: ا...اوی چہ غلطی میکنی احمق!

وقتی بہ چھرہ ی خندون میدوریا نگاہ کرد، احساس عجیبی توی قلبش زبانہ کشید کہ میگفت دیگہ راہ فراری ندارہ.







____________________________

چه خبرا
دلتون برام تنگ نشده؟!
خدایی می بینید چه بچه خوبیم؟!
هر روز یا یه روز درمیون پارت میدم؟! 🌚😂😂🍓

Suffering is Enough Where stories live. Discover now