They Killed Her

132 23 11
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part38 :



پسرک زمانی را بہ سینہ اش چنگ زد و اشک ریخت. زمانی نہ چندان طولانی کہ برایش بہ اندازہ ی عمری گذشت. مرد، تمام مدت بی صدا او را تماشا میکرد تا جایی کہ پسر از شدت گریہ و فریادھای دردمندش، شروع بہ سرفہ ھای مکرر کرد گویی کہ میخواست دل و رودہ اش را بالا بیاورد.
سرمایی غریب، وجودش را در بر گرفت. کشندہ تر از سرمای زمستان و سمی ھولناک. روحش از سرمایی عجیب درحال سوختن بود کہ ناگھان دستی از پشت، دور بدنش حلقہ شد و او را در گرمایی عجیب تر فرو برد.

_ال فور وان:ھیچکس بہ دادت نرسیدہ، آرہ؟ درد دارہ، آرہ؟ میدوریا ایزوکو۔کون...ترسیدی، آرہ؟ باید این سال ھا حسابی دویدہ باشی، آرہ؟ بی رحمانس، مگہ نہ؟ آخہ کی دنیا رو بہ این روز انداختہ!؟

با حرف ھای مرد، گرمایی غریب تا عمق روح پسرک نفوذ کرد و اینبار ھق ھق ھایش را بلندتر از سر گرفت. از درد و ناراحتی بہ بازویی کہ دور سینہ اش پیچیدہ شدہ بود چنگ انداخت و آن را فشرد.

_ال فور وان: ولی دیگہ تموم شد... من پیشتم.
_میدوریا: مـ مامانم ھققق ما...مامانم... ھققق
_ال فور وان: میبینی؟ قھرمان ھایی کہ میپرستیشون باعث رنجت شدن. مادرت رو ازت گرفتن!
_میدوریا: چـ...ھققق...چی؟!
_ال فور وان: اخباری کہ دیدی، ھمش دروغ بود. آتش سوزی خونتون بہ خاطر درگیری یہ تبھکار و یہ قھرمان با کوسہ ی آتشین ایجاد شد اما چون نمیخواستن جلوہ ی قھرمان ھا خراب بشہ، نشتی گاز رو بھونہ کردن.

پسرک دیگر ھیچ نگفت. نفس ھایش نامنظم شدہ بود و بریدہ بریدہ گریہ میکرد. ال فور وان دستش را مانند پردہ ای بر روی چشمان میدوریا گذاشت و با فشار آھستہ ای سرش را عقب برد و روی سینہ ی خود گذاشت. بدنش را مانند گھوارہ ای تکان میداد و آرام دم گوش پسرک "ھیس ھیس" میکرد.
مدتی بہ ھمین منوال گذشت و میدوریا در آغوش غریبہ ای کہ نمیشناخت بہ گریہ ادامہ داد تا آنکہ بین بازوھای مرد از حال رفت. بدنش بعد از چھار روز بیھوشی ضعیف شدہ بود و فشاری کہ بہ جسم و روحش وارد میشد، بیش از حد توانش بود. اما طولی نکشید کہ خیلی سریع، دوبارہ بہ ھوش آمد.
در خلوتش نشستہ بود، زانوھایش را بغل گرفتہ بود و ھیچ نمیگفت. ناگھان صداھای گنگی از پشت در اتاقش بہ گوشش رسید کہ کنجکاوی اش را برانگیخت. بلند شد و آرام بہ سمت در رفت. دستگیرہ را چرخاند و دزدکی از لای در، اتاق پذیرایی را دید زد.
دو نفر از در اصلی وارد شدند و روی مبل نشستند کہ قیافہ ھایشان برای میدوریا عجیب و غریب بود. پسری قد بلند با موھای مشکی و پوست سوختہ ای کہ بہ رنگ بنفش متمایل بود و پسری دیگر با موھای آبی روشن کہ چیزھایی شبیہ بہ دست بہ بدنش متصل بود، حس ناخوشایندی بہ او میدادند. دختری تقریبا ھم سن و سال خودش و مردی با لباس سرھمی مشکی با خط ھای سفید ھم از در وارد شدند و با چھرہ ھای بَشّاش، خود را روی مبل پھن کردند.

Suffering is Enough Where stories live. Discover now