I Was...Innocent

182 36 14
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part28 :

_شوچان:
گایز این آهنگه بشدت خفنه حتما موقع خوندن پارت گوشش بدید

ترس بہ تمام تماشاگران حکم فرما شد. ھمہ چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و ھیچکدوم از پلیس ھا یا قھرمان ھای محبوس شدہ داخل اتاق، حتی متوجہ نشدن چہ اتفاقی قرارہ بیفتہ تا اینکہ سیم ھای نازک فلزی کہ جریان لیزر رو از خودشون عبور میدادن، با سرعت بالایی از یک سمت اتاق بہ سمت دیگہ کشیدہ شدن و تمام بدن ھای توی اتاق رو، سر راھشون بہ راحتی بریدن.
بدن ھای برش خوردہ ی شدہ ی قھرمان ھا و پلیس ھا از ھم جدا شد و طولی نکشید کہ زمین با جنازہ ھای تیکہ تیکہ شدہ، پر شد.
چشم ھای باکوگو از شدت وحشت، گشاد شد و با وجود اینکہ این صحنہ حالش رو بہ ھم میزد، نمیتونست چشم ازش بردارہ. با نابوری بہ میدوریا نگاہ کرد کہ دست ھاش رو باز کردہ بود و با سر بالا گرفتہ، از تہ دل میخندید جوری کہ انگار چیز خندہ داری دیدہ باشہ.

_میدوریا: ھاااھااااھااااھاااااااا چقدر زیبااااست! زیباست!

قطرات خون با صدای چک چکی از روی سیم ھای سرخ شدہ بہ داخل دریاچہ ی سرخی کہ از خون قربانیا درستہ شدہ بود، میریخت.
میدوریا دست ھاش رو بہ ھم کوبید کہ دورتا دور اتاق و تا بالای سقفی کہ بہ بلندیش بہ چند متر میرسید، پر شد از صفحات مانیتور مانند معلق کہ جای جای کشور رو نشون میداد... نہ! جای جای جھان رو!
مردم با دیدن صحنہ ی دلخراش مرگ قھرمان ھا، شروع بہ جیغ و فریاد و پراکندہ شدن، کردن. میدوریا با دیدن این وضع، چھرہ ی بی حالتی بہ خودش گرفت و با دست راستش بشکن محکمی زد و چند ثانیہ بعد، جیغ ھای بلند تری از تمام مانیتورھا بلند شد.
چشم ھای باکوگو روی تمام مانیتورھا میگشت تا بتونہ بفھمہ چہ اتفاقی دارہ میفتہ.
تعداد بی شماری ربات پرندہ، مثل مور و ملخ بالای سر مردم تمام ظاھر شدن.

_میدوریا: بھتون گفتم کہ تا آخر نمایش رو مثل بچہ ھای خوب نگاہ کنید! وقت برای فرار زیادہ! ھیچکس حق ندارہ از جاش تکون بخورہ! ھمہ ی شما مردم دنیا الان گروگان من حساب میشین! بھترہ قھرمان ھاتون حواسشون رو جمع کنن و دست از پا خطا نکنن. اگہ ھرکدوم بخواین کاری کنید، قبلش از خودتون بپرسین، وقتی با شروع حرکت شما، من شروع بہ کشتن مردم کردم، چند نفرشون رو میتونین نجات بدین! من ھمہ چیز رو میبینم!

میدوریا آھستہ از روی شونہ بہ باکوگوی وحشت زدہ نگاہ کرد و پوزخندی زد. کروات سبزش رو سفت کرد و رو بہ دوربین کرد.

_میدوریا: و حالا نوبت سورپرایزہ! بیا اینجا... المایت!

با شنیدن اسم "المایت" نفس توی سینہ مردم و باکوگو حبس شد. باکوگو صدای قدم ھایی از پشت سرش شنید ولی از ترس چیزی کہ دعا میکرد اشتباہ باشہ، روش رو برنگردوند ولی وقتی ھیبت درشت و آشنای المایت از کنارش رد شد، قلبش بہ لرزہ افتاد.
المایت درحالی کہ دندون ھاش رو بہ ھم فشار میداد، جلو رفت و پشت سر میدوریا وایستاد.

Suffering is Enough Where stories live. Discover now