Metal Coffin

116 24 10
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part52 :
  



میدوریا تا بہ خودش بیاید، روزھا گذشت و حالا دوبارہ روی تخت دراز کشیدہ بود و در انتظار حبس شدن در تابوت، ثانیہ ھا را میشمرد. تابوت فلزی دست ھایش را جمع کرد و او را در آغوش خود و تاریکی مطلق، اسیر کرد.
با بلعیدہ شدنش توسط سیاھی، احساس تنگنا حراسی در وجودش چنبرہ زد و نفس ھایش با بالا و پایین شدن وحشیانہ ی سینہ اش، بہ شمارہ افتاد.
درد، مانند پیدا شدن شبحی در جنگلی دور افتادہ یا پرسہ زدنش در ساختمان مخروبہ ای، بی صدا و ناگھانی پیدا شد و بر وجودش سایہ انداخت.
٭٭٭٭٭
چہ مدت گذشتہ بود؟ دوبارہ حساب زمان مانند خرگوش چموشی از دستش در رفتہ بود اما وقتی تابوت، آغوشش را باز کرد و نور مھتاب چشم پسرک را زد، میدانست کہ برای بیرون آمدن بیش از حد زود است. نوازش خون گرم را روی پوستی کہ از داغی میسوخت، احساس میکرد. احساس عجیبی درونش را آشوب کردہ بود.
بلند شد و بہ سختی خودش را از تابوت بیرون انداخت و مانند تکہ خمیر ورز ندادہ ای بہ کف اتاق چسبید. برعکس دفعات قبل، ھیچکس برای انتقالش آنجا نبود و میدوریا در ذھن خود نجوا کرد "چہ کسی مرا بیرون آورد؟"
بہ لبہ ی اولین چیزی کہ درد دسترسش بود چنگ زد و خود را جوری بالا کشید کہ گویی ھر دو پاھایش شل و ناتوان از ایستادن است. بہ سمت در قدم برداشت اما حالا چیزی متفاوت را احساس میکرد. نگاھی روی او ثابت بود.
سرش ناخودآگاہ نیرویی را مانند نخی نامرئی دنبال کرد و بعد با پسری کہ در استوانہ ی شیشہ ای بیدار و ھوشیار بہ او زل زدہ بود، چشم در چشم شد. میدوریا با قدم ھای آھستہ جلو رفت ، مقابل دیوار شیشہ ای بین خودش و کامادو ایستاد و دستی روی آن گذاشت. پسرک نگاھش را از او گرفت و بہ صفحات مملو از دکمہ خیرہ شد گویی کہ چیزی از او میخواست؛ شاید آزادی.
میدوریا میدانست کہ نباید بہ چیزی دست بزند و دکتر اوجیکو بارھا این موضوع را تاکید کردہ بود اما چیزی در درونش او را بہ زدن دکمہ تشویق میکرد. تمام ابزار آلات آن اتاق از پلاستیک فشردہ و یا کربن و گرافیت برای برق رسانی تشکیل شدہ بود تا کامادو با استفادہ از کوسہ اش نتواند کنترلشان را بہ دست بگیرد؛ ھمہ چیز بہ استثناء تابوت میدوریا.
میدوریا لبش را بہ نیش کشید و مشت ھایش را گرہ کرد، ناگھان صداھای آشنایی باعث شد از فکر و خیال، بیرون بیاد و بہ سمت در قدم بردارہ اما درست وقتی دستش رو دراز کرد دا دستگیرہ رو بچرخونہ، تونست جملہ ی آخر رو بہ وضوح بشنوہ.

_دابی: مطمئن باش اگہ شیگاراکی میدونست خونہ ی اون فسقلی با آتیش من خاکستر شدہ، دھنم رو سرویس میکرد.
_توگا: تو فقط دستور ال فور وان رو انجام دادی. تومورا۔کون اگہ انقدر حساس نبود، بھش میگفت.
_دابی: ھہ... ولی باید میدید اون زن چطور توی آتیش برای زندہ موندن تقلا میکرد و اسم پسرشو فریاد میکشید.

پسرک مانند شھر مردہ ای ساکن بود و زبانش مانند تکہ سیمان سختی بہ کف دھانش چسبیدہ بود. از اینکہ تمام این مدت بازیچہ ی نقشہ ای از پیش تعین شدہ بود، احساس میکرد دنیا بر سرش خراب شدہ. تصویر مادرش در شعلہ ھای بی رحم، درحال ضجہ زدن و سوختن، چشم ھایش را بہ آتش کشاند و سوزشی تمام بدنش را بہ درد آورد. جوشیدن چیزی غریب در رگ ھایش را احساس میکرد؛ یا نہ! حتی عمیق تر. میتوانست تک تک سلول ھایش را کہ از ھم گسستہ و بہ کسری از ثانیہ منقبض میشدند را احساس کند.
کسی در درون، قلبش را بین پنجہ ھایی آھنین و داغ میفشرد و خونی کہ از آن قلب زخم خوردہ و پارہ پارہ میچکید، بہ شکل دانہ ھای درشت الماس روی گونہ ھایش میغلتیند و پایین میرفتند. حتی تمام این مدت ھم نتوانستہ بود تنفر واقعی و عمیقی را نسبت بہ کسی بروز دھد اما حالا میتوانست با تک تک سلول ھای بدنش احساسش کند.
دستگیرہ ی در با صدای ملایمی چرخید و در روی پاشنہ برای رویارویی، کنار رفت. دابی، توگا و توآیس با دیدن پسرکی کہ سر بہ زیر میلرزید و جوی اشکی از خون روی گونہ ھایش جاری بود، خشکشان زد.

_توآیس: ای...ایزوکو۔کون! چ...چطوری از تابوت...
_دابی: انگار دکتر پیرمون، خودش دکتر لازم شدہ. ولی چہ بھتر. اومدہ بودیم دنبالت بچہ. زودبـ
_میدوریا: تو کشتیش...
_دابی: ھا؟

سر میدوریا بہ بالا جھید و برای اولین بار در زندگی، آتش نفرت و انتقام واقعی، وجودش را میسوزاند.

_میدوریا: تو مادرمو کشتی حروم زادهههههههههههه.

ھر سہ نفر با تعجب و بُھت، از فشار صدای پسرک قدمی عقب برداشتند. چشمان میدوریا آیینہ ی درونش شدہ بود و صدای غژغژ دندان ھایش مانند سابیدہ شدن شمشیرھای برندہ ای بود کہ انگار ھر لحظہ امکان داشت بشکند و ترکش ھایش آن سہ نفر را از پا در بیاورد.

حقیقت آشکار میشود. پسر بی کوسہ چگونہ مقابلہ خواھد کرد؟ راھی برای فرار وجود ندارد..‌.

 


______________________________________________

هدیه عست ناراحت
هارت بروکن از فاک
یو لفت دیس لیتل فیک ال الون
امما دراپ رایتینگ :(

Suffering is Enough Where stories live. Discover now