Hell Is A Dream

156 26 7
                                    


✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part53 :
  
  


خشم مانند گدازہ‌ھای آتشفشان، درون پسر فوران میکرد؛ رستاخیزی عظیم درحال وقوع بود و مجازاتی برای گناھکاران.

_میدوریا: شما کشتییییینش!

پسر این را فریاد زد و بعد ناگھان موجی از صدا باعث شکستن شیشہ‌ھا و استوانہ‌ھای آزمایشگاہ شد. شعلہ‌ای از نقطہ‌ی نامشخصی بہ سمت اعضای لیگ زبانہ کشید و فریادشان را بلند کرد. در این بین، میدوریا با اولین جسم تیزی کہ بہ دستش آمد از میان شعلہ ھا گذشت و بہ دابی کہ نزدیک ترین بود حملہ کرد اما تنھا توانست خراشی نہ چندان عمیق روی بازوی او بیاندازد.

_دابی: کوچولوی عوضیییی!

برای ھجوم بردن بر پسرک بی‌نوا خیز برداشت اما میز فلزی از جا کندہ شد و پرواز کنان با کوبیدہ شدنش بہ او، دابی بہ سمت دیگر اتاق پرتاب شد.

_کامادو: احمق کثافت...

این صدایی آشنا برای میدوریا بود؛ ھمان صدایی کہ در رویا از او میخواست و التماسش میکرد فرار کند و خودش را نجات بدھد، صدایی کہ بالاخرہ توانستہ بود صاحبش را پیدا کند. کامادو کہ قطرات مایع درون استوانہ از روی پوست بی پ‌نقصش پایین میغلتیدند، کنار میدوریا ایستاد و بہ پسرک متعجب و خشمگین خیرہ شد.

_کامادو: میدونستم بالاخرہ میای و... نجاتمون میدی... رئیس

میدوریا از کلمہ ی "رئیس" جا خوردہ بود اما فرصتی برای اندیشیدن بہ آن را نداشت چرا کہ ال فور وان و شیگاراکی پدیدار شدہ بودند تا جلوی آن دو پسر را بگیرند. میدوریا نگاهی به ال فور وان کرد، نگاهی که نمی شد هیچ چیز را از آن فهمید؛ نه خشم، نه حسرت، نه درد و نه هیچ احساس دیگری، مثل خیره شدن به سیاهی مطلق بود.
جایی که روزی دو چشم درخشان سبز می درخشیدند، حالا تنها میشد دو تکه سبز تیره را دید که همانند آینه سیاهی بودند که هیچ چیزی را منعکس نمی کردند.
پسر صدا هایی را در سرش می شنید، مثل وز وز بی‌وقفه حشرات یا تق تق عجیبی در نیمه شب، صداها در سرش می چرخیدند، از یک گوش وارد و از دیگری خارج می شدند؛ چشم هایش شروع به دیدن لکه هایی کردند، اجسام، اجساد، ارواح، هرچیزی! او می دید و گذر‌شان از روی پوست آسیب دیده‌اش را احساس میکرد.
با لمس حقیقی دست کامادو روی شانه‌اش به واقعیت بازگشت. صدای وز وز قابل توقف نبود اما می توانست صدای کامادو را نیز بشنود.

_کامادو: باید جلوی اونا وایسیم رئیس... نه؟ من و نه تو چیزی برای از دست دادن نداریم... فقط میخوام یه ذره... از دردی رو که کشیدم رو بهشون نشون بدم... تو همین رو نمیخوای؟!

موھای سفید و خیس کامادو بہ صورتش چسبیدہ بودند و چشم ھای سرخ و درخشانش در بین پس زمینہ ی سفید آن خودنمایی میکردند؛ چشمانی کہ برای میدوریا آشنا بنظر میرسید، چشمانی کہ زمانی آن ھا را میپرستید و آرزوی داشتنشان را داشت اما حالا اوضاع متفاوتی حاکم بود. او میخواست انتقام بگیرد و قرار نبود برای کسی در انتقامش تخفیف قائل شود.

_میدوریا: نہ... نہ فقط "یہ ذرہ"... کاری میکنم آرزوی بودن توی جھنم براشون... مثل رویا بشہ...

صدایش از خشم میلرزید و ھر لحظہ صدای وزوز ھا بیشتر و واضح‌تر میشدند. کامادو سری بہ نشانہ ی تائید پایین انداخت و زیر بازوی او را گرفت تا بلندش کند.

_کامادو: پس روی منم حساب کن... میدوریا ایزوکو.

صدای خندہ ھای دیوانہ وار دابی کہ مانند انسان ھای مست سعی در ایستادن داشت، در سالن پیچید و نگاہ ھمہ را بہ خود جلب کرد.

_دابی: احمقا... ھاھاھا... فکر کردین میخواین چیکار کنین؟ یہ موش آزمایشگاھی بدبخت و یہ بی کوسہ ی بدردنخور کہ فقط بہ درد این میخورہ کہ زیر بقیہ نالہ ھای شھوتی بکنہ... شما دوتا حریف ما نمیشین. حریف اونا نمیشین...

ال فور وان با ھمان پوزخند ھمیشگی جلو آمد. دست هایش را کمی از هم فاصله داده بود، گویی میخواست دوست قدیمی‌ای را در آغوش بگیرد و درکنارش شیگاراکی قدم برمیداشت: ساکن و مثل همیشه چروکیده، مثل تکه لباسی که زمانی مورد علاقه بود و حالا دور افتاده بود.
صدای قدم های ال فور وان بین سکوت خرابه ها و سوختن آتش در جای جای آزمایشگاه سابق مثل ناقوس منعکس میشد و تنها حضورش کافی بود تا سنگینی فضا چند برابر شود.

_ال فور وان: می بینی تومورا... یه تخم نابارور گاهی برای شکوفا شدن فقط به کمی فشار لازم داره... حالا این فشار میتونه ماه ها تحمل تابوت جھنمی باشه و یا میتونه زنده زنده سوختن مادرش باشه... تو... تو شکوفا شدی ایزوکو و حالا وقتشه محصول بدی...

میدوریا پلک نمی‌زد. حتی به گونه ای نفس می کشید که اگر توجه نمیکردی، قفسه سینه اش تکان چندانی نمی‌خورد. واقعیت به قتل رسیدن مادرش بلاخره برایش واقعی شد. تا به این لحظه همه چیز به گونه‌ای بود که انگار خواب می‌بیند، هنوز احساس واقعیت پیدا نکرده بود اما وقتی ال فور وان با لبخند و حس شادی از شکوفا شدن حرف میزد، میدوریا ایزوکو بلاخره با حقیقت رو به رو شده بود. روح، قلب و هر چیزی که زمانی به نام احساس می شناخت ناگهان در مقابلش فرو ریختند، مثل تبخیر آبی که بیش از حد جوشیده میشود، روح پسر از وجودش خارج شد و پوسته خالی ای را به جای گذاشت که باقی مانده بود تا انتقام بگیرد، تا حفره خالی چشم هایش توسط خون دشمنانش پر شود.
آن لحظه پسر مهربان و مظلومی که آرزو داشت قهرمان شود تا با نجات انسان‌ها باعث شود لبخند بزنند، جلوی چشمانش مرد و روی زمین افتاد و شخص جدیدی متولد شد...." ویگر " !
و او آمده بود تا رحم نشان ندهد. او متولد شده بود تا خون را با خون و چشم را با چشم پاسخ بدهد.







____________________________________________

از ریدرای این فیک مظلوم بابت تاخیر عذرمیخوام :>

Suffering is Enough Where stories live. Discover now