Not Again

119 22 6
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part48 :







"ببخش ایزوکو... مامان رو ببخش"
"منم میتونم مثل المایت بشم؟"
"باید قیدش رو بزنی"
"مثلا میخوای چہ غلطی بکنی، ھا؟ تو حتی کوسہ ھم نداری!"
"تو نمیتونی یہ قھرمان بشی"
در تاریکی، سرگردان بود و جملات بہ مانند تیر و خنجر بر قلبش می نشستند. توانش را گرفتہ بودند و درست ھنگامی کہ ھوشیاری اش در رویا رنگ میباخت، صدایی شنید کہ از ھر طرف نجوا میکرد "فرار کن، فرار کن، خودت رو نجات بدہ".

_توآیس: ایزوکو۔کون! ایزوکـ... اوہ. خداروشکر! بیدار شدی!

ابتدا تصویر مقابل چشمش، تار بود و سیاھی و سفیدی خالص؛ اما ھنگامی کہ چندین بار پلک زد، توانست صورت توآیس را ببیند کہ بالای سرش ایستادہ و از پشت نقاب، لبخند میزند.

_میدوریا: من...کجام...
_توآیس: اتاقت.

در بدنش احساس درد و کوفتگی شدیدی داشت، انگار کہ ماہ ھا زیر باد کتک باکوگو بودہ باشد و بعد تابوت را بہ خاطر آورد و فریاد کشید.

_میدوریا: نههههههه. من برنمیگردممممم!

توآیس از فریاد پسرک جا خورد و عقب پرید. وقتی میدوریا خودش را روی تخت بالا کشید و کمرش را بہ دیوار فشرد و از ترس نفس نفس زد، در باز شد و ھیبت عظیمی در چھارچوبش پدیدار شد. ال فور وان بہ آرامی جلو آمد و توآیس خودش را عقب کشید.

_میدوریا: نمیخوام. نمیتونم. برنمیگردم اون تو... نہ... نہ نمیخوام...

ال فور وان روی لبہ ی تخت او نشست و دستی روی سرش گذاشت کہ پسرک خشکید و سکوت کرد. توآیس بی صدا از اتاق خارج شدہ بود و آن دو تنھا بودند.

_ال فور وان: بہ دست اوردن قدرت، آسون نیست. ھیچوقت نبودہ. مطمئنم کہ خودت اینو میدونی پسر جون.
_میدوریا: شما بھم گفتین کہ صاحب کوسم میکنید، ولی فقط مثل یہ موش آزمایشگاھی باھام رفتار کردین! دروغ گفتین! قرارہ منم بندازین روی محفظہ ھای شیشہ ای... میدونم.

ناگھان قھقھہ ھای ال فور وان، در اتاق طنین انداخت. خندہ ھا، میدوریا را بہ یاد ھیولاھایی می انداخت کہ در غارھا لانہ میکنند. لرزید و در اعماق قلبش آرزو کرد ای کاش باکوگو را کنار خود داشت.

_ال فور وان: اشتباہ فکر میکنی... تو با کسایی کہ اونجا دیدی فرق میکنی. تو خاصی چون بی کوسہ ای... و فکر میکنی چی میشہ اگہ بدنت تغییر پیدا کنہ و کوسہ ای بسازہ کہ تمام عمر آرزوش رو داشتی؟
_میدوریا: بی فایدس. ھمچین چیزی ممکن نیست. یہ بی کوسہ مثل من، ھمیشہ یہ بی کوسہ ی بی مصرف باقی میمونہ.
_ال فور وان: من چندین کوسہ دارم. بنظرت ممکنہ؟! نہ! ولی من با بقیہ متفاوتم. متفاوت بودن ھمیشہ چیز بدی نیست.

میدوریا با چشم ھای متفکر، جملات را چندین بار در ذھن مرور کرد. حتی اگر ھم حق با مرد بود، باز ھم میدوریا از بازگشت بہ تابوتی کہ خفگان در آن حکم میراند، میترسید. ھنگامی کہ در آن محبوس بود، تک تک لحظاتش را در شکنجہ ای بی رحمانہ پشت سر میگذاشت. انگار دستگاہ ھا سعی داشتند روحش را بعد از بدنش بشکافند و چیزی کہ آنجا نیست را بیرون بکشند. چہ مدت آنجا بودہ؟ چند روز؟ چند ھفتہ؟ چندماہ؟
سرش را کہ بالا آورد، ال فور وان دیگر آنجا نبود. تنھا دابی بود کہ بہ در بستہ تکیہ دادہ بود و دست بہ سینہ تماشایش میکرد.
میدوریا بہ لحاف رویش چنگ انداخت و لرزید. سرمایی از کنار بدنش گذشت و مانند پتویی از ابریشم رویش نشست. از آتش نگاہ آن پسر، خوشش نمی آمد و نیشخند روی لب ھایش میتوانستند ھر معنی ای داشتہ باشند.

_میدوریا: د...دابی۔کون... چی میخوای؟ من...
_دابی: میبینم کہ بعد یک و نیم ماہ، داری تربیتت رو فراموش میکنی پاپی سبز کوچولو...

صدای قفل شدن کلید، در اتاق پیچید و تا مغز میدوریا رخنہ کرد و تنش را لرزاند. بہ پایین خیرہ شد و لحاف مانند خمیر در بین فشار انگشتانش جا بہ جا میشد. با ھر قدم کہ پسر بہ او نزدیک میشد، درست مانند کودکی لخت در برف میلرزید.
"بذار تربیتت رو از نو شروع کنم تولہ ی بیچارہ" دابی در گوش میدوریا نجوا کرد و لرزش ناگھانی پسر را کہ شدت گرفت، تماشا کرد.

میدوریا پس از ۴۵ روز تحمل عذاب جھنمی بہ مخفیگاہ بازگشت؛ اما بہ کدام دلیل؟


 


_____________________________________________

خوندن سافرینگ رو رها نکنید فرزندانم
کلی سورپرایز و هیجان در راهه

Suffering is Enough Where stories live. Discover now