✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part56 :انگشت وسط و اشاره پسر بار دیگر با سرعت و قیچیوار شروع به حرکت کردند. باقی مانده اثرات صورت قهرمانی که کشته بود مثل توده غباری دود آلود از روی صورتش محو شدند و زمانی که بدن سوخته دابی جلوی پایش روی زمین افتاد، به خودش زحمت دور زدنش را نداد. درحالی که بوی گوشت سوخته مشام همهشان را پر کرده بود پایش را روی شکم برشته دابی گذاشت و از رویش رد شد درست مانند جسمی بیارزش. آتش، کاربر آتش را از بین بردہ بود.
جایی در صورت ال فور وان کہ شاید زمانی چیزی بہ اسم چشم وجود داشت با دیدن او درخشید و کف دست ھایش را برای تشویق بہ یکدیگر کوبید، بارھا و بارھا، و ھربار محکمتر از قبل._ال فور وان: اینہ! خودشہ! افرین ایزوکو!... ھمینہ! قدرت رو حس میکنی؟ قدرت... میخوامش!
نگاھی بہ پسر دیگر انداخت و رو بہ توگا ادامہ داد:
_ال فور وان: برام بیارش.
_توگا: من...دختر فرصت اعتراض پیدا نکرد، چیزی سرد و بی روح مانند انگشت ھای مردہی یک انسان بہ دور گلویش حلقہ شد و با تمام توان بہ نایش فشار آورد. بدن او کہ برای رھایی دست و پا میزد، آنقدر بہ سادگی بین زمین و ھوا معلق شدہ بود کہ گویی اصلا کاری نداشت. اما اینھا ھیچ یک ترحم مرد بیرحم و سنگدلی چون ال فور وان را برنمیانگیخت.
_ال فور وان: آہ... از قدیم گفتن میخوای کاری درست انجام بشہ باید خودت انجامش بدی!
میدوریا دیوانہوار و با لبخندی پھن و خون آلود راھش را از بین آتش و فرو ریزی سنگ و فلز ساختمان بہ سمت مردی کہ انتظارش را میکشید، باز کرد اما ناگھان درست در فاصلہ چند متری ھدفش، چیزی از پشت دور گلویش پیچید و او را کشید؛ زمین برای استقبالش بالا آمد و لحظہای بعد درحالی کہ روی زمین بہ بند دور گلویش چنگ می انداخت، ال فور وان را بالای سرش دید کہ دستش را برای دزدیدن نیروی جوانہ زدہ اش دراز کردہ بود کہ ناگھان... دست دیگری بہ بازوی مرد چنگ انداخت و او را متوقف کرد؛ دستی کہ مرد انتظار نافرمانیاش را نداشت.
_ال فور وان: داری چیکار میکنی... تومورا
شیگاراکی آرام و سرد بود و درون چشم های سرخش، میان پوست چروکیده و بیماری زده اش، برخلاف تمام این سالها چیزی درحال حرکت بود. برای اولین بار در تمام این مدت از خودش پرسید آیا مرگ خانواده و فعال شدن ناگهانی قدرتش اتفاقی بود؟!
چرا درست در همان روز سروکله ال فور وان پیدا شده بود؟ چرا باید به کودک قاتلی که حتی رهگذرها با فاصله از کنارش عبور می کردند کمک کند؟!
افکارش دیوانه وار مثل گردآب در سرش می چرخیدند. مثل خرده شیشه در رگ های سرش، و به هیچ چیز دیگری نمیتوانست فکر کند جز اینکه ال فور وان این سناریو را به جز خودش و میدوریا روی چند نفر دیگر پیاده کرده بود؟!
چند زندگی دیگر را نابود کرده بود تا قدرت های جدیدی کسب کند؟!
بدون فعال کردن پوسیدگی با لحن بی حالتی که ممکه بود هر لحظه از بین برود پرسید:_شیگاراکی: خانوادهام... ت... تو باعث شدی... تو بودی که باعث شدی اون اتفاق بیفته؟
شیگاراکی توانست برای اولین بار، تعجب را در چھرہ ی ال فور وان تشخیص دھد و شاید این ھمان جوابی بود کہ دنبالش بود اما فرصتی برای اطمینان پیدا کردن نداشت. ناگھان تیغہ ای فلزی، بند دور گلوی میدوریا را شکافت و با چسبیدن بہ یقہاش او را تا نزدیکی کامادو عقب کشید. میدوریا روی زمین بہ گلویش چنگ انداختہ بود و با سرفہ ھای پی در پی برای نفس کشیدن تلاش میکرد؛ درست لحظہ ای کہ کامادو خم شد تا از وضعیتش آگاہ شود، سرفہ ھای میدوریا بہ خندہ ھای بلندی بدل شد.
_میدوریا: ھاھاھاھا... میکشمت... میکشمت ال فور وان! ھاھاھاھاااا
زمانی کہ مرد قدمی بہ سمت او برداشت، شیگاراکی چنگ دست خود را روی ساعد او محکمتر کرد.
_ال فور وان: دستت رو بکش تومورا!
_شیگاراکی: تو باعثش بودی...؟ حرف بزننن!چشمان شیگاراکی از حرص و طمع فھمیدن حقیقت میسوخت و گویی چیزی با بہ آتش کشیدن وجودش فاصلہ نداشت. ال فور وان با قدرت، دستش را از چنگال او آزاد کرد و درحالی کہ فاصلہ میگرفت، با صراحت گفت:
_ال فور وان: درستہ. کوسہ ای کہ داری رو مدیون منی... تو و اون ھر دو قدرتھاتون رو مدیون منید... بیکوسہھای ناسپاس.
کامادو برای آنکہ جلوی مرد را بگیرد، ایستاد کہ ناگھان با صدای افتادن چیزی، نگاھش را از او گرفت و کمی وحشت کرد. توگا روی زمین سقوط کردہ بود و دیگر تکان نمیخورد اما این دلیل وحشتش نبود، نوموھای زیادی را دید کہ از بخش کناری وارد اتاق شدہ بودند.
_کامادو: لعنتی... رئیس، چیکار کنیم؟
میدوریا جواب نداد. از جایی که افتاده بود نیم خیز شد و چشم هایش را به ال فور وان دوخت... درست به جایی که شیگاراکی نیز در همان لحظه خیره شده بود. هردو سرشار از حس انتقام نسبت به کسی که خانواده و زندگیشان را نابود کرده بود.
_آل فور وان: چیشده؟! نکنه فکر کرده بودی آدم خیلی خاصی هستی تومورا؟! فکر کردی کسی به بی مصرفی تو... کسی که خون نانا توی رگ هاش جاریه... اونقدر شایستگی داره تا همچین قدرت بینظیری بهش برسه؟! تو هم یه بی کوسه بی مصرف بودی... درست مثل ایزوکو... هردوتون بی ارزش بودید... مثل گرد و غبار روی سطوح بودید... من بودم که شما رو جمع کردم... من بودم که بهتون ارزش دادم... من بودم که با گرما صیغلتون دادم... شماها این چیزی که هستید رو مدیون منید... شما بی مصرف ها با من به کمال رسیدید... به خود گذشته تون فکر کنید!! کسی که نمی تونه علاقهاش به آرزوش رو نشون بده چون بی عرضه تر از اونیه که توی روی پدرش بایسته و... تو ایزوکو... پسر احمقی که آرزو داره قهرمان بشه... آرزو داره مردمی رو نجات بده که به خاطر کوسه نداشتن مسخرهاش کرده بودن... من موانع رو از سر راه تون برداشتم... من بهتون قدرتی رو عطا کردم که هرگز تصورش رو هم نمی تونستید بکنید...حالا ببینید به چی تبدیل شدید!!! حالا میتونید ادعا کنید که اراده خدا هم جلوتون به زانو درمیاد... شماها محصول دست من هستید... به جای اینکه با این صورت و چشم ها نگاهم کنید باید شکرگزار باشید... من میخواستم تو در کنارم باشی ایزوکو ولی مجبورم کردی... از سر راہ برت دارم.
______________بلی
YOU ARE READING
Suffering is Enough
Fantasy"زجر کشیدن کافیه" داستان پسر بی کوسه ای که زیادی آسیب دیده بود تا جایی که از زخمای روحش شکوفه های انتقام بیرون زدن.. انتقام از نه تنها هشتاد درصد کوسه دار جهان بلکه انتقام از ادمایی که انسانیت یادشون رفته بود. حتی زجری که روزگاری دوست بچگیش بود ✨...