A boy behind the glass

123 20 8
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part46 : 
 
 
 
 
 
 

فشار دردآوری را روی شکمش احساس میکرد. صورتش را در ھم کشید، نالہ ای کرد و پلک ھایش را از ھم باز کرد. چشمش تار میدید اما حرکت چیزی را احساس میکرد. زمینی کہ مقابل چشمش بود، بہ آرامی از میان دیدش میگذشت و ھر ازچندگاھی، لولہ ھای چین دار و سیم ھای نازک و درشت مانند ماری بہ ذھنش میرسیدند بہ از لا بہ لای پاھای شیگاراکی میپیچیدند.
گردن و دست ھایش کہ مدت زیادی آویزان بودند، مانند چوب کھنہ ای خشک و شکنندہ شدہ بودند و حرکت دادنشان کمی مشکل بنظر میرسید. بہ سختی سرش را بالا برد اما بلافاصلہ با جیغ بلندی، از کار خود پشیمان شد.

_شیگاراکی: خفہ خون بگیر! یہ مشت جسد کہ ترس ندارن!

میدوریا با ترس و لرز، خودش را روی شانہ ی او بالا کشید و وحشتش را ھمراہ آب دھانش قورت داد. استوانہ ھای شیشہ ای، دو طرفشان صف کشیدہ بودند و موجودات عجیبی کہ میدوریا را بہ یاد آدم ھای فضایی می انداختند، درون مایع بی رنگی شناور بودند. برخی ناقص و برخی بنظر کامل میرسیدند. شاید مردہ بودند اما چشم ھایشان بہ پویایی ھر موجود زندہ ی دیگری بود و گویی او را زیر نظر نظر گرفتہ بودند.

_اوجیکو: پنج دقیقس کہ دیر کردی شیگاراکی.
_شیگاراکی: ھمینہ کہ ھست. وقتی خودت میتونستی از اون نوموی فسقلی استفادہ کنی یا بہ کوروگیری بگی ولی بہ جاش بہ من میگی، ھمین میشہ.

شیگاراکی ایستاد و میدوریا را مانند گونی سبکی با یک دست بلند کرد و روی زمین انداخت. پسر از درد، پلک ھایش را بست و آخ و اوخ کنان بہ کمرش دستی کشید.

_شیگاراکی: اینم چیزی کہ میخواستی. عزت زیاد.
_اوجیکو: ھر وقت باھات تماس گرفتم، میای اینجا.
_شیگاراکی: نہ نمیام.
_اوجیکو: اوہ، چرا اتفاقا خوبم میای.
_شیگاراکی: خوب گوش بگیر ببین چی میگم، دکتر! منـ عوققق
_اوجیکو: بای بای!

مایع لزج و سیاہ رنگی از حلق شیگاراکی بیرون زد و میدوریا از ترس بہ زمین خالی چنگ انداخت و لرزید. طولی نکشید بدن شیگاراکی با آن مادہ ی لزج سیاہ پوشیدہ و بعد ناپدید شد.

_میدوریا: ش...شی...شیگاراکی...
_اوجیکو: نترس بچہ. فرستادمش خونہ.

دکتر بہ سر نوموی کوچکی کہ بہ اندازہ ی توپ فوتبال بود، دستی کشید و نوازشش کرد. دست ھای چاقش را پشت کمرش بہ ھم قفل کرد و با قدم ھای کوتاہ بہ سمت در فلزی کہ گوشہ ی دیوار بہ چشم میخورد، حرکت کرد.

_اوجیکو: مگہ نون نخوردی؟ راہ بیفت دیگہ.
_میدوریا: چ...چشم.

میدوریا سراسیمہ بلند شد و بہ دنبال دکتر، از در عبور کرد. ناگھان پس از رو بہ رو شدن با صحنہ ی پنھان شدہ در پشت اتاق، نفس عمیقی در سینہ اش حبس شد. سراسر دیوار تا سقف، با پیلہ ھای شیشہ ای مزین شدہ بود اما این پیلہ ھا نبودند کہ میدوریا را بہ وحشت انداختہ بود، بلکہ انسان ھای داخل بود. انسان ھایی کہ مانند حشرات در سوراخ ھای کندو مانندی کہ در دیوار تعبیہ شدہ بود، حبس شدہ بودند. فضای دیوارھا و نورپردازی، آبی کمرنگی بود کہ کمی فضای متشنج را آرام تر میکرد.

_اوجیکو: میبینیشون! قشنگہ نہ؟... زندن فقط خوابیدن، تا وقتی کہ من بخوام. بیا... ھمونطوری اونجا واینستا.

پسرک، آب دھانش را صدا دار قورت داد و با اکراہ جلو رفت. استوانہ ھای شیشہ ای، در این اتاق ھم بہ چشم میخورد کہ کنار یکدیگر صف کشیدہ و مانند حلقہ ی بزرگی، دور تا دور اتاق را محاصرہ کردہ بودند و بہ جای ھیولاھای عجیبی کہ در اتاق پشت سر وجود داشت، انسان ھای زندہ با ماسک اکسیژن در خود جای دادہ بودند.
وقتی میدوریا محو و سرگردان بہ آنھا نگاہ میکرد، صدای باز شدن در، او را بہ خودش آورد و قبل از آنکہ دکتر چیزی بگوید، از در دیگری گذشت و وارد اتاق بعدی شد.
نور اتاق درست مثل دیوار ھایش سفید بود و با دو اتاق قبلی تفاوت زیادی داشت. اینجا خبری از نمونہ ھای آزمایشی متعدد نبود اما بجایش، تا چشم کار میکرد وسایل و دستگاہ ھاہ کوچک و بزرگ آزمایشگاھی، اتاق را پر کردہ بود. میدوریا در گوشہ ی چشمش حرکتی دید. سرش را چرخواند و استوانہ ی شیشہ با مایع سبز رنگ شفافی را دید کہ در گوشہ ی اتاق قد علم و پسری تقریبا ھم سن و سال خودش را حبس کردہ. ناخودآگاہ جلوتر رفت و مقابلش ایستاد. پسر با موھای بہ سفیدی برف، آرام و بی صدا خوابیدہ بود و سنگینی ماسک اکسیژنی را روی صورتش متحمل بود. سینہ ی لختش با ھر دم و بازدم، آرام بالا و پایین میرفت و مانند ماھی در مایع شناور بود. میدوریا بی آنکہ متوجہ شود، دست ھایش را بہ استوانہ ی سرد چسباندہ و مدت ھا بہ او خیرہ ماندہ بود. زیبا بود.

_اوجیکو: قشنگ نیست؟ کامادو کیچیرو۔کون... اون یکی از بھترین ھای منہ.
_میدوریا: کامادو...کیچیرو...
_اوجیکو: کوسہ ی کنترل فلزات، چیز خیلی بدرد بخوریہ. مخصوصا توی دنیای امروز کہ ۹۹.۹ درصد وسایل کشورھا از فلزات ساختہ شدن یا حداقل توشون مقدار کمی فلز بہ کار بردہ شدہ. داشتن ھمچین کوسہ ای، یعنی قدرت مطلق. میدونی کہ چی میگم؟ فقط متاسفانہ، بدن این بچہ ضعیفہ. نمیتونہ کوسش رو تحمل کنہ.

ھنگامی کہ دکتر با غول پیکر ترین دستگاہ اتاق ور میرفت، میدوریا بہ یک چیز فکر میکرد. کنجکاوی دربارہ ی پسری کہ تازہ با او آشنا شدہ بود، امانش را بریدہ بود. میخواست بیشتر بداند. راجب ھمہ چیز.

 
 

  
 
 
__________________________________________

وی از امتحان گرامر برگشته و ریده 😂

Suffering is Enough Where stories live. Discover now