Invisible

190 34 8
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part24 :



باکوگو درحالی کہ دندون قروچہ کنان میدوید، بہ سرعت وارد ساختمون شد ولی خیلی جلو نرفتہ بود کہ با صحنہ ی غیر منتظرہ ای رو بہ رو شد.
کامادو با لباس و شلوار مشکی عجیبی جلوش وایستادہ بود و کرہ ھای فلزی بزرگی تمام راھرو رو پر کردہ بود اما تنھا چیزی کہ از ابتدا توجہ باکوگو بھش جلب شد، حرف W سرخ رنگی بود کہ روی بازوی پیرھن کامادو نقش بستہ بود.

_باکوگو: تو...
_اوراراکا: باکوگو۔کون مراقب باش!

قبل از اینکہ بتونہ اتفاقاتی کہ میفتن رو ھضم کنہ، بہ سمت دیوار کشیدہ شد و تودہ ی عظیمی از فلزات، بدنش رو فرا گرفت جوری کہ صورتش حتی بہ سختی دیدہ میشد.

_باکوگو: تو... تو ھم منو بازی دادی...

صداش پر از نا امیدی و نفرت بود. نمیتونست باور کنہ کسایی کہ بھشون میگفت "دوست"، تمام این مدت "دشمنش" بودن و ازش سوء استفادہ میکردن.

_کامادو: باید ازت معذرت بخوام کہ سرت شیرہ مالیدم... و ھمینطور ازت تشکر کنم کہ خیلی راحت خر شدی!
_باکوگو(با فریاد): مــیــکـــشــمــت! قــســم میــخــورم مــیکشــمـــت!
_کامادو: متاسفم ولی نمیتونی... چون قرارہ ھمین الان شربت شھادت رو دو دستی سر بکشی... ھم تو و ھم بقیہ. ھمتون قرارہ ھمینجا بمیرین.

تودہ ھای فلزی کہ اطراف دانش آموز ھا رو فرا گرفتہ بود با صدای قرچ قروچی وحشتناکی شروع بہ مچالہ شدن کرد. وقتی ھمگی از درد و زجری کہ میکشیدن فریاد میزدن، باکوگو از خشم میخروشید و بہ تنھا چیزی کہ فکر میکرد، سرخ کردن مشت ھا و صورتش با خون کسایی بود کہ ازش یہ عروسک خیمہ شب بازی ساختہ بودن.
صدای تھوع آور شکستن استخوان ھایی کہ مثل یہ موسیقی خشن و وحشتناک بود، ناگھان در صدای انفجار عظیمی گم شد و درحالی کہ کامادو از استشمام دود غلیض و سیاہ بہ سرفہ افتادہ بود، نوری گرمی جلوی صورت منفجر شد و بدنش رو بہ عقب پرت کرد.
وقتی بہ پشت روی زمین افتاد، وزنی رو روی بدنش حس کرد و قبل از اینکہ بتونہ کاری بکنہ، دست ھاش بہ زمین میخکوب شد.
چھرہ ی باکوگو کہ نماد یہ خشم افسار گسیختہ شدہ بود از بین دود بیرون اومد اما کامادو با دیدنش نیشخند زد.

_کامادو: انگار باید بیشتر فلز ھا رو برای تو کنار میذاشتم!
_باکوگو: حرف آخری... نداری؟
_کامادو: فکر کنم یکی دارم!

درد وحشتناکی پھلوی سر باکوگو رو فرا گرفت و بدنش مثل عروسک خیمہ شب بازی کہ بند ھاش پارہ شدہ باشہ روی زمین افتاد.

_کامادو: خودت رو خستہ نکن... تو نمیتونی من رو شکست بدی! تو حتی نمیتونی از بقیہ محافظت کنی.
_باکوگو: خفہ شو.

صدای نالہ ھایی کہ رفتہ رفتہ از رمق افتادہ تر میشدن توی سر باکوگو پیچید و صدایی درونش زمزمہ کرد: فقط تو میتونی نجاتشون بدی.

_کامادو: تو ضعیفی باکوگو کاتسوکی... تو بہ ھیچکس بجز خودت اھمیت نمیدی و برای ھمین قرارہ مـ
_باکوگو: خــــفــــههههه شـــــــوووو!

بی معطلی و بدون اتلاف وقت از روی زمین بلند شد و با انفجار عظیمی بہ صورت کامادو حملہ کرد اما صفحہ فلزی بزرگی مانعش شد.

_کامادو: چقدر بد! حالا میخوای چیکار کنی؟ میخوای برگردی پیش مامان جونت گریہ کنی؟ یا شایدم... بری سر اون قبر خالی!

باکوگو احساس میکرد سرش از شدت نفرتی کہ توی خونش میجوشہ، درحال انفجارہ اما وقتی برای فکر کردن بہ گذشتہ نداشت. باید ھرچہ سریعتر برای پیروزی یہ نقشہ پیدا میکرد.

٭٭٭٭٭

گلولہ با صدای بلندی شلیک شد اما قبل از اینکہ بہ ھدف بخورہ، المایت ناپدید شد، با اینحال چھرہ ی آکاگورو ھیچ نشونہ ای از تعجب یا سردرگمی نشون نمیداد.
وقتی بی احساس بہ مقابلش خیرہ بود، ناگھان صورت و بدنش بہ زمین چسبید و درحالی کہ دست بزرگی، سرش رو ثابت نگہ داشتہ بود، زانوی المایت روی کمرش فشار اورد.

_المایت: آکاگورو۔شونن! برای چی این کار رو میکنی؟ تو یہ دانش آموز رشتہ ی قھرمانی ھستی!
_آکاگورو: از روم خفہ شو قھرمان تقلبی.
_المایت: درستہ کوسہ نداری ولی قوی ھستی! اگہ ھمین الان تمومش کنی، منم بھت کمک میکنم و برات تخفیف میگیرم!
_آکاگورو: قبولہ ولی..‌. بہ یہ شرط.
_المایت: شرط؟
_آکاگورو: اگہ من زیر ۲ دقیقہ ی آیندہ بتونم بھت ضربہ بزنم، این تویی کہ باید بہ من گوش کنی و ھر کاری کہ میگم بکنی. ولی اگہ توی ۲ دقیقہ آیندہ تو من رو شکست بدی اونوقت من ھر کاری کہ بگی میکنم... قبولہ؟
_المایت: خیلی خب. قبولہ!... ولی تو ھمین الانشم ناک اوت شدی وــ آآآآآآھھھھھههههه
_میدنایت: الـــمـــایــــــت!

وقتی المایت از درد شوک الکتریکی قوی کہ بھش وارد میشد فریاد میزد، میتونستی از چشم ھای آکاگورو ھمزمان ھم حس رضایت و ھم نا رضایتی رو ببینی.

_آکاگورو: نہ... کافی نیست.

آکاگورو استوانہ ی کوچیکی رو کہ بہ بدن المایت چسبوندہ بود و بہ کمک اون بھش شوک میداد رو جدا کرد و با زدن دکمہ ی روش، میلہ از ھر دو طرف بلند و بلند تر شد و بہ محض اینکہ طولش بہ حدود ۳ متر رسید و سرش مثل یہ متہ شروع بہ چرخش کرد، اون رو با قدرت بہ پھلوی راست المایت کوبید.
المایت با فریاد بلندی بہ سمتی پرت شد و آکاگورو تونست بلند بشہ.

_میدنایت: چطور جرئت کردی! الـ... عہ!؟

لحظہ ای کہ میدنایت سعی کرد قدم از قدم بردارہ و بہ آکاگورو حملہ کنہ، احساس کرد بدنش با قفل ھای نامرئی محصور شدہ و نمیتونہ حرکت بکنہ.

_میدنایت: چہ خبرہ؟
_آکاگورو: تو... زیادی داری موی دماغ میشی... میدنایت!... بمیر.

میدنایت سردی چیزی نامرئی رو دور گلوش احساس کرد، چیزی کہ ھر ثانیہ تنگ تر و تنگ تر میشد و بہ قصد کشت، خفش میکرد. وقتی بہ آکاگورو کہ با قدم ھای آھستہ بہ سمت المایتی کہ روی زمین افتادہ بود حرکت میکرد، نگاہ کرد، تاریکی کم کم دنیاش رو فرا گرفت و تمام تقلاھاش برای نفس کشیدن بہ جایی نرسید.


___________________________________

گایز از اون یکی فن فیک هم حمایت کنید دیگه 🥲

Suffering is Enough जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें