Angry

277 37 5
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part9 :

کسی کہ خودش رو "آیزاوا شوتو" و معلم کلاس یک۔آ معرفی کردہ بود، توی اولین روز کلاس از تمام بچہ ھا آزمون گرفت. آزمون مرگ و زندگی.
"کسی کہ در مجموع آزمون ھا آخرین نفر بشہ، از مدرسہ اخراجہ"... ھمین جملہ کافی بود تا بچہ ھا ھرچی توی چنتہ دارنو رو بکنن... ھمہ بہ جز آکاگورو کہ ھیچ کوسہ ای برای جلو زدن از بقیہ نداشت و سعی با نیروی بدنش، کار ھا رو جلو ببرہ.
آخرین آزمون، پرتاب توپ بود و ھمہ کنار زمین صف کشیدہ بودن.
دختر مو قھوہ ای کہ تمام مدت آکاگورو رو زیر نظر داشت، این پا و اون پا کنان جلو اومد و با انگشتش بہ بازوی آکاگورو سیخونک زد.

_اوراراکا: چـ...چیزہ... ممنون کہ اون روز... نجاتم دادی!

آکاگارو مدتی با چشمای خستہ و گود افتادش بہ دخترک خجالتی خیرہ شد اما در نھایت نگاھش رو ازش گرفت.
دختر کہ جوابی از آکاگورو نگرفت، احساسی از ناراحتی و خجالت توی وجودش موج زد، لبخند از لب ھای سرخش محو شد و ازش فاصلہ گرفت.

_آکاگورو: کاری نکردم.

با شنیدن این جملہ، لبخند بہ لب ھای دختر برگشت و با چھرہ ی شادمان بہ آکاگورو نگاہ کرد.

_اوراراکا: معرکہ بودی! خصوصا موقع پوکوندن اون ربات بزرگہ!... بازم ممنون!
_آیزاوا: آکاگورو... نوبت توئہ!

آکاگورو، ماسک پارچہ ای جلوی صورتش رو روی بینیش بالاتر کشید و با قدم ھای آھستہ، وارد زمین شد، توپ رو از آیزاوا گرفت و آمادہ پرتاب شد.
پرتاب ھاش بین ۵۰ الی ۶۰ متر بود... پرتاب ھای بیش از عادی!

_باکوگو: ھہ! موندم این بدخت چطور تونستہ نفر اول آزمون بشہ! اینو کہ فوتش کنی باد میبرتش!

آیزاوا با قدم ھای استوار جلو رفت و مقابل آکاگورو وایستاد. برق سرخی از چشماش ساطع میشد و موھای سیاھش انگار کہ بی وزن باشن، معلق شدہ بودن.

_آکاگورو: من کہ کوسہ ندارم! برای چی روی من از "خنثی سازی" استفادہ میکنی... ایریزرھد!
_آیزاوا: خوب گوشات رو وا کن بچہ! اینجا مدرسہ ایہ کہ قھرمانای آیندہ رو پرورش میدہ! کمک میکنہ کوسہ ھاشون رو تقویت کنن! من ھمیشہ بہ اون آزمون ورودی لعنتی ایراد گرفتم، چون بچہ ھایی مثل تو رو قبول میکنہ! اینجا جایی برای یہ "بی کوسہ" نیست! اینطور پیش برہ زیاد دووم نمیاری و آخرش یہ تبھکار زپرتی از پا درت میارہ! خلاصہ کہ تو... نمیتونی یہ قھرمان بشی!

آیزاوا با نگاھی کاملا جدی و ترسناک بہ پسر جوون خیرہ بود اما رفتار پسر، چیزی نبود کہ انتظارش رو داشت!
قھقھہ ھای آکاگورو مثل سوت قطاری کہ از تونل بیرون میاد، لحظہ بہ لحظہ بلندتر شد تا جایی کہ تن ھمہ رو بہ لرزہ انداخت.

_آکاگورو: ھاھاھاھاھا! ایریزر۔سنسہ! فکر کردی با این لحن حرف زدنت، یا این قیافہ ی خشنی کہ بہ خودت گرفتی، میتونی منو بترسونی؟ واقعا؟ ھاھاھاھا! تو... اولین کسی نیستی کہ بھم میگی نمیتونم قھرمان بشم... منم تنھا کسی نیستم کہ این جملہ بارھا و بارھا بھش گفتہ شدہ! من تنھا بی کوسہ ای نیستم کہ آرزو دارہ قھرمان بشہ! من از طرف ھمہ ی بی کوسہ ھا اومدم کہ ثابت کنم... حتی بدون کوسہ ھم میشہ کارھای بزرگ انجام داد... خب! زودباش دیگہ... اگہ میخوای اخراجم کنی بھترہ سریعتر این کارو بکنی! چون وقتی ندارم کہ بخوام اینجا تلفش کنم!

جو سنگینی بہ فضا حکم فرما بود و ھمہ منتظر شنیدن "تو اخراجی" از زبون آیزاوا بودن، اما برخلاف تصوراتشون، آیزاوا از زمین خارج شد.
بہ محض اینکہ آیزاوا پشت دیوار ھای مدرسہ ناپدید شد، باکوگو دندون قروچہ ای کرد و با دست ھای گرہ کردہ، بہ سمت آکاگورو رفت.

_باکوگو: توی لعنتی! اون نگاھای تمسخر آمیز چی بود کہ موقع زرت و پرتات تحویلم دادی؟ ھااااا؟

آکاگورو دستش رو بہ نشونہ ی "ایست"، بالا اورد کہ باکوگو وایستاد و با تعجب نگاھش کرد.

_آکاگورو: بہ من نزدیک نشو!
_باکوگو: اگہ ننالی اون نگاھای مسخرت بہ خاطر چی بود، میزنم منفجرت میکنم!
_آکاگورو: خودت گفتی... یہ بی کوسہ رو میشناختی کہ مثل من بھش چرت و پرت میگفتی! تو نبودی کہ گفتی وقتی فھمید نمیتونہ بہ گرد پای یہ قھرمان محلی برسہ، خودکشی کرد؟! میتونم حال اون بدبختو درک کنم!... درک میکنم... ولی دلم براس نمیسوزہ! اون خیلی ضعیف و بدبخت بود کہ بہ خاطر ھیچ و پوچ، خودشو از بین برد! اون ھرکی کہ بود... فقط یہ احمق بود!

مردمک چشمای باکوگو ریز شدہ بود و دستاش از شدت خشم، میلرزید... نمیدونست این خشم بہ چہ دلیلی دارہ خفش میکنہ، فقط دلش میخواست پسری کہ اینطور با بیخیالی حرف میزد رو بہ باد کتک بگیرہ.
جلو رفت و قبل از اینکہ خودش بفھمہ، مشتش توی صورت آکاگورو جا خوش کرد و زمینش انداخت. بچہ ھایی کہ فقط توی چند متری وایستادہ بودن، یا از ترس خشکشون زدہ بود یا نمیخواستن قاطی ماجرا بشن.

_باکوگو: تو... توی کثافت... میکشمت!... از صفحہ روزگار محوت میکنم... بی کوسہ ی پست فطرت!

کف دست باکوگو، جرقہ ھای زرد و نارنجی کوچیکی، ترق تروق بہ صدا در اومدن اما قبل از اینکہ بتونہ کاری بکنہ، احساس کرد بدنش زیر فشار زیادی در حال لہ شدنہ.
بیشتر کہ دقت کرد، تودہ ھای فلزی زیادی کہ دورش کردہ بودن، بھش اجازہ ی جم خوردن نمیدادن و با صدای قرچ قروچ وحشتناکی، فشردہ تر میشدن.

_باکوگو: این دیگہ... چہ کوفتیہ!؟
_این جلوت رو میگیرہ!

پسری کہ تمام مدت آروم و بی سر و صدا، کارھاش رو انجام دادہ بود، ھمونطور کہ دست راستش رو جلو گرفتہ بود، بہ باکوگو نزدیک شد.
موھای سفید تقریبا کوتاہ داشت و چشم ھایی بہ رنگ سرخی خون کہ توی صورتش میدرخشیدن.

_باکوگو: تو دیگہ کدوم... خری ھستی؟
_کامادو کیچیرو... نفر دوم آزمون ورودی.

کامادو با نگاہ خشکی بہ صورت عصبانی باکوگو خیرہ بود، جوری کہ انگار قصد ندارہ ازش چشم بردارہ.

______________________________

توصیه شخصی من اینه به تک تک کلمات دقت کنید :)

Suffering is Enough Where stories live. Discover now