Light

179 34 4
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part25 :

آکاگورو رو بہ روی المایت کہ مدام سرفہ میکرد و خون بالا میورد وایستاد، ماسکش رو در اورد و روی زمین انداخت و با نیشخند دندون نمایی بھش نگاہ کرد.

_آکاگورو: من بردم، المایت!... نمیدونی چقدر منتظر این لحظہ بودم، نامبر وان!... میدونستی ھمین الان، تمام دوربین ھای یو۔ای دارن شکستت رو برای ھمہ پخش میکنن؟
_المایت: من ھنوز شکست *عووق*... نخوردم!
_آکاگورو: ھی ھی! من بھت ضربہ زدم! تو شکست خوردی قھرمان... حالا بایـ
_آیزاوا(با فریاد): المایت!

آکاگورو بہ آیزاوا و معلم ھای دیگہ کہ از در اصلی بیرون اومدن نگاھی کرد، چھرہ ی مایوسانہ ای بہ خودش گرفت و نیشخند از روی صورتش کنار رفت.

_آکاگارو: تچ. خرمگسای معرکہ... انگار اون احمقا نتونستن سرگرمشون کنن! خب دیگہ وقت رفتنہ.
_اسنایپ: کجا با این عجلہ!

وقتی اسنایپ، اسلحش رو بہ سمت آکاگورو نشونہ رفت و شلیک کرد، پسر حتی یک میلیمتر ھم از جاش تکون نخورد. وقتی ھمہ منتظر بودن گلولہ بہ آکاگورو برخورد کنہ، در کمال تعجب المایت خودش رو سپر اون کرد. ھمہ از وحشت خشکشون زدہ بود کہ المایت روی زانوھاش افتاد و شروع بہ سرفہ کرد.

_اسنایپ: الـ...مایت! چیکار کردی؟
_آکاگورو: برمون گردون.

دایرہ ی طلائی رنگی روی زمین زیر پای آکاگورو درخشید و وقتی پسر از لباس المایت چسبید، دایرہ بہ قدری بزرگ تر شد کہ ھر دوشون رو احاطہ کرد.

_آکاگورو: تا بعد... قھرمانا!
_آیزاوا(با فریاد): وایـــســـتــــا!

آیزاوا کہ با چشم ھای سرخش بہ اون نگاہ میکرد، پارچہ ھای دستبندیش رو توی ھوا تاب داد و بہ سمت آکاگورو و المایت پرتاب کرد اما دیگہ خیلی دیر شدہ بود. قبل از اینکہ آیزاوا بتونہ اونا رو بین سلاحش اسیر کنہ، ھر دوشون با غرق شدن توی نور طلائی رنگی کہ از دایرہ ی زیر پاھاشون تابید، ناپدید شدن.

_سمنتوس: چـ... چی شد؟
_اکتوپلاسم: ناپدید شدن؟
_پرزنت مایک(با فریاد): کــــااایـــاااامــــااا!

بہ محض اینکہ پرزنت مایک با وحشت بہ سمت میدنایتی کہ بی حرکت روی زمین افتادہ بود دوید، ھمگی با ترس پشت سرش حرکت کردن و خدا خدا میکردن چیزی کہ فکر میکنن، واقعی نباشہ.

_آیزاوا: ولاد، زود باش برو سراغ بچہ ھا!
_ولاد: ولیـ
_آیزاوا(با فریاد): زووود بــااااش!
_ولاد: باشہ.

ولاد با سرعت بہ سمت بخش دانش آموزا رفت و از دید ھمہ ناپدید شد. وقتی پرزنت مایک نزدیک میدنایت شد، روی زمین افتاد و سعی کرد چند قدم باقی موندہ رو درحالی کہ بدنش کم کم از ترس بی حس میشد، چھار دست و پا برہ.

_پرزنت مایک: اینبا نہ! دیگہ نہ!

وقتی بہ میدنایت رسید، سرش رو بغل گرفت و اسمش رو صدا کرد اما ھیچ جوابی بہ گوشش نرسید. یہ ترس و احساس قدیمی مثل دشمنی کہ بہ قلعہ نفوذ کردہ باشہ، بہ قلب پر تپشش رخنہ کرد.

Suffering is Enough Where stories live. Discover now