2 Years later

284 42 1
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part8 :

باکوگو از پلہ ھای نا آشنا بالا میرفت در حالی کہ فکرش مشغول تر از چیزی بود کہ تصور میکرد.
دو سال از اون اتفاق گذشتہ بود...
نہ پلیس ھا و نہ قھرمان ھای محلی و حرفہ ای نتونستہ بودن اثری از میدوریا پیدا کنن...
نہ خبری و نہ جسدی... ھیچی...
ھیچوقت معلوم نشد چہ اتفاقی برای میدوریا افتاد...
تنھا چیزی کہ ازش باقی موندہ بود، کیف زردی بود کہ افسر تاکامی براشون اوردہ بود...
مادرش، ھر جمعہ باکوگو رو مجبور میکرد بہ قسمتی از شھر برہ و آگھی "گمشدہ" ای رو با عکس میدوریا بہ در و دیوار شھر بچسبونہ...

"تا کی قرارہ این اوضاع ادامہ پیدا کنہ؟
چرا قبول نمیکنن کہ دکو مردہ!؟"
این افکار تکراری ھرلحظہ بہ مدت دوسال، ذھن باکوگو رو بہ خودش مشغول کردہ.

مقابل در بزرگی کہ با علامت "1A" وایستاد.
اولین روزش توی برجستہ ترین مدرسہ قھرمانی بود... توی یو۔ای.
"الان وقت فکر کردن بہ چرندیات گذشتہ نیست! باید بہ آیندہ نگاہ کنم"... این جملہ از ذھنش نگذشتہ بود کہ در کلاس رو با لگد محکمی باز کرد.

_چتہ مگہ سر اوردی!؟ مثل آدم بیا تو!

بہ پسر مو قرمزی کہ بھش زل زدہ بود، نگاہ کرد.
موھای سیخ سیخی پسر اونو بہ یاد جوجہ تیغی و کلہ ی آناناس مینداخت.

_باکوگو: ھرجور عشقم بکشہ میام ھر جور عشقم بکشہ میشینم ھر جور عشقم بکشہ راہ میرم ھر جور عشقم بکشہ میرم! بہ تو ھم ھیچ ربطی ندارہ نفلہ!

سکوت کلاس رو نادیدہ گرفت و از بین نگاہ افراد متعجبی کہ فکرای زیادی توی سرشون درحال چرخیدن بود گذشت، روی نیمکت دوم کنار پنجرہ نشست و بہ بیرون خیرہ شد.

_کیریشیما: میگم شما ھم خبر رو شنیدین؟
_آشیدو: کدوم خبر، کیریشیما؟
_کیریشیما: میگن کسی کہ توی آزمون ورودی بیشترین امتیاز رو گرفتہ... یہ آدم بی کوسس!
_ھمہ:....
_ھمہ: چــــــــــــــی!!!!

گلوی باکوگو مثل صحرای سوزان، خشک شد.
فکر میکرد خودش کسیہ کہ نفر اول میشہ اما حالا... یہ "بی کوسہ" ازش جلو زدہ؟
دندوناش رو از خشم بہ ھم سابید، دستش رو گرہ کرد، مثل فنر از جاش پرید و وقتی جلوی کیریشیما وایستاد، یقش رو گرفت و فشار داد.

_کیریشیما: چتہ تو؟ اعصبات تعطیلہ ھا! یقمو ول کن!
_باکوگو: اسمش چیہ؟
_کیریشیما: ھا؟
_باکوگو(با داد): اسم اون نخالہ ی بی کوسہ چیہ؟
_آکاگورو ھیکارو...

دوبارہ فضای کلس با سکوت پر شد و ھمہ بہ پسر عجیبی خیرہ شدن کہ با چھرہ ی سردش وارد کلاس شد.
پسری کہ باکوگو چند روز پیش اون رو دیدہ بود، توی سالنی کہ پرزنت مایک قوانین و مراحل امتحان ورودی رو شرح داد.
موھای لَخت سیاھش، بیشتر صورتش رو پوشوندہ بود، چشم بند سفیدی روی چشم چپش و یہ ماسک پارچہ ای بہ ھمون رنگ جلوی دھنش جا خوش کردہ بود.
زیر چشم راستش گود افتادہ بود و نگاہ بی جونی داشت. سر و وضعش جوری بود کہ حس میکردی اگہ فوتش کنی، بدنش ھزار تیکہ میشہ!
وقتی آکاگورو روی نیمکت پشت باکوگو نشست، دستاش بالش کرد و سرش رو روی میز گذاشت کہ نیمکت با ضربہ ی محکمی بہ لرزہ افتاد.
آکاگورو با خستگی سرش رو بالا اورد و با چھرہ ی رنجور بہ قیافہ ی پسری کہ خون جلوی چشماش رو گرفتہ بود زل زد.

_آکاگورو: چیہ؟

باکوگو با عصبانیت، از پیراھن آکاگورو چسبید و بدن پسرک رو از صندلی جدا کرد.

_باکوگو: توی نفلہ ی بی کوسہ چطور تونستی آزمون یو۔ای رو قبول بشی؟ ھاااا؟ نفر اولم کہ شدی! بگو ببینم چہ کلکی سوار کردی بدبخت؟ زود باش بناااال!

آکاگورو مچ دستی کہ باکوگو از پیراھنش گرفتہ بود رو چسبید و محکم فشار داد.

_آکاگورو: بی کوسم کہ بی کوسم! بہ تو ھیچ دخلی ندارہ!
_باکوگو: شما بی کوسہ ھا ھمتون مثل ھمید! یہ مشت نخالہ کہ بہ درد سطل آشغالم نمیخورن! توی بی کوسہ اومدی اینجا کہ قھرمان بشی آرہ؟ تو ھم درست مثل اون نفلہ ی بروکلی، احمقی! میدونی وقتی کل عمرش سگدو زد و آخرش فھمید بہ گرد پای یہ قھرمان محلی ھم نمیرسہ چہ غلطی کرد؟ ازــ
_آکاگورو: بذار حدس بزنم... انقدر بھش متلک گفتی و مسخرش کردی کہ خودکشی کرد آرہ؟ درست مثل کاری کہ الان داری با من میکنی! ھہ... بدبخت ھر کی کہ بودہ حتما خیلی آزارش دادی... باکوگو کاتسوکی! اونوقت یہ ذرہ ھم عذاب وجدان نداری؟ خیلی راحت راجب مرگ اون بدبخت حرف میزنی!
_باکوگو: خفہ شو.
_آکاگورو: حالا کہ بیشتر بھش فکر میکنم... تو قاتلش بہ حساب نمیای؟ موندم چطور داری آزادانہ توی شھر میچرخی!
_باکوگو: گفتم دھنتو گل بگییییر!

بدن باکوگو مثل کورہ ی آھنگری، مدام داغ و داغ تر میشد و خشمش مثل آتش درون کورہ، در حال گر گرفتن بود.
بہ قدری عصبانی بود کہ نفھمید کف دستش رو کی جلوی صورت پسرک گرفتہ تا منفجرش کنہ اما... ھیچ اتفاقی نیفتاد.

_باکوگو: کوسم!؟
_آیزاوا: اینجا مدرسہ ی قھرمانیہ! نہ قمار خونہ! اگہ میخواین دعوا کنید و ھمدیگہ رو تیکہ پارہ کنید، جمع کنید از اینجا برین بیرون!

مردی با موھای سیاھی کہ توی ھوا معلق بود، با چشم ھایی کہ با نور سرخ میرخشیدن بہ باکوگو خیرہ بود.
بہ محض اینکہ باکوگو بہ خودش اومد و یقہ ی آکاگورو رو ول کرد، مو و چشم ھای آیزاوا بہ حالت عادی برگشت.

_آیزاوا: من معلمم کلاستونم... آیزاوا شوتا! خوشبختم.

بچہ ھا با چشمای متعجب بھش خیرہ بودن و سعی میکرد ھضم کنن چطور ممکنہ ھمچین آدم ھپلی، یہ قھرمان حرفہ ای باشہ.
آیزاوا در ھمین بین لباس ھای آبی با خط ھای سفید و قرمزی رو از کیسہ خواب زرد رنگی کہ دستش بود بیرون اورد.

_آیزاوا: اینا رو بپوشین و توی زمین حاضر بشین...زود.

این تازہ اول کار بود...
یک روز بہ دنیای جھنمی کہ انتظارشون رو میکشید نزدیک تر شدن...

Suffering is Enough Where stories live. Discover now