Catch

209 34 0
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part18 :

وقتي تمام بچه ها خودشون رو براي كلاس بعدي آماده ميكردن، باكوگو، آكاگورو، فوجيهارا و كامادو وارد بخش ممنوعه شدن.

-باكوگو: اوي... ما نبايد اينجا باشيم... اگه شما از جونتون سير شدين به من ربطي نداره ولي من نميخوام اخراجم كنن!
-فوجيهارا: بيخيال باكوگو-كون! از كي تا حالا ترسو شدي؟
-باكوگو: هيچم ترسو نيستم!
-كامادو: پس زر زر نكن و بيا ديگه!
-آكاگورو: اگه بفهمن اومديم اينجا كارمون تمومه. ميدونستين؟
-فوجيهارا: قرار نيست بفهمن.

هر چهار نفر، كورمال كورمال توي راهرو هاي تاريك جلو ميرفتن و هر از چند گاهي به هم ميخوردن يا پاي همديگه رو لگد ميكردن.

-فوجيهارا: اونجاست!

همگي با چشم هاي باريك كرده به رو به رو خيره شدن و تونستن در نسبتا بزرگي رو انتهاي راهرو ببينن. وقتي فوجيهارا دستگيره رو بالا و پايين كرد، صداي چق چقي كه بلند شد خبر از قفل بودن در ميداد.

-فوجيهارا: قفله.
-باكوگو: خير سرت اومديم بخش ممنوعه! ميخواستي باز باشه يه نفرم بياد بگه خوش اومدين، بفرمائين تو؟
-كامادو: برو كنار، من ميتونم بازش كنم.
-آكاگورو: اصلا براي چي اومديم اينجا؟

كامادو كه پشت سر همه وايستاده بود، با تنه زدن راهش رو باز كرد و خودش رو به در رسوند. هر دو دستش رو روي فلز سرد گذاشت و چشم هاش رو بست. مدتي سكوت به فضاي وهم آور و تاريك حكم فرما بود و اين سكوت به ظاهر فنا ناپذير با صداي چرخش در روي پاشنه شكسته شد.

-فوجيهارا: واقعا بازش كردي!
-كامادو: هه! ما اينيم ديگه! مثل يه سري بچه ننه نيستم كه!
-باكوگو: تچ... به كي ميگي بچه ننه؟ گم شو كنار ببينم.

باكوگو با عصبانيت شونش رو به شونه ي كامادو كوبيد و وارد اتاق شد. با چشم هايي كه به تاريكي عادت كرده بود، مانيتورهاي بزرگ زيادي رو دور تا دور اتاق ديد كه به ديوار متصل شده بودن. درحالي كه صداي قدم هاش توي فضا خالي اتاق ميپيچيد  با تعجب، گوشه و كنار اتاق رو با دقت تماشا ميكرد. سرور ها و خازن هايي با اندازه هاي مختلف با فاصله هاي منظم از هم رديف شده بودن.

-باكوگو: اينجا ديگه كدوم جهنميه؟

فوجيهارا به سمت بزرگترين سروري كه گوشه ي راست اتاق قرار داشت رفت و با روشن كردن مانيتور رو به روش، فضاي اطراف كمي روشن شد. وقتي فوجيهارا با دكمه هاي كيبورد ور ميرفت، آكاگورو آروم و با احتياط به سمت باكوگو كه از كنجكاوي اطراف رو سرك ميكشيد، رفت و دستي روي شونش گذاشت.

-باكوگو: هوشش! چته، زهرم تركيد!
-آكاگورو: انقدر به اينور اونور سرك نكش.
-باكوگو: به تو هيچ ربطي نداره بدبخت يه چشم.

باكوگو كتابي كه روي قفسه ي كوچيك روي ديوار بود رو برداشت كه آكاگورو به بازوش چنگ انداخت و با چشم قرمزي كه توي نور كم مانيتور ميدرخشيد به باكوگو خيره شد.

-آكاگورو: بذارش سر جاش.
-باكوگو: دستت رو بكش، نفله ي بي خاصيت.
-آكاگورو: گفتم بذارش سر جاش، ممكنه---

باكوگو با عصبانيت بازوش رو از دست آكاگورو بيرون كشيد اما قبل از اينكه بتونه حركت دستش رو متوقف كنه، بازوش با قدرت به قفسه كوبيده شد و درحالي كه همه با وحشت به وسايل هايي كه روي سرورها و دستگاها ميفتادن، باكوگو و آكاگورو احساس كردن زمين زير پاهاشون در كسري از ثانيه كنار رفت و هردو به درون سياه ترينِ تايريكي ها سقوط كردن.

-خطر! خطر! حضور متجاوزان!خطر!خطر!

آخرين چيزي كه باكوگو قبل از بيهوش شدنش به خاطر سپرد، نورهاي قرمز رنگي بود كه بيرون از سايه ها، دايره وار ميچرخيدند و صداي آژير مانندي كه توي سرش ميپيچيد و فريادهاي فوجيهارا كه اسمش رو صدا ميكرد.

٭٭٭

توی سیاھی مطلق سرگردون بود و بدون اینکہ بتونہ چیزی ببینہ، دنبال راہ نجات میگشت... دنبال ذرہ ای نور.
با شنیدن صدای ھق ھقی در نزدیکیش، متوقف شد و بہ اطراف نگاہ کرد و چند متر اونطرف تر، ھیبت آشنایی رو از پشت سر دید.

_باکوگو: دکو!

با ناباوری شروع کرد بہ دویدن اما ھرچقدر بیشتر میدوید، میدوریا بدون حرکتی ازش دورتر و دورتر میشد. لحظہ ای احساس کرد پاھاش دیگہ توان حرکت ندارن و دیگہ نمیتونن ادامہ بدن.
نفس نفس زنان روی زمین افتاد کہ کفش ھای قرمزی رو کنار صورتش احساس کرد. سرش رو بالا اورد و با دیدن صورت میدوریا، وحشت کرد و با فریاد خودشو عقب کشید.
خبری از صورتی کہ توی خاطراتش بہ خاطر داشت، نبود. فقط چھرہ ای بدون چشم و صورتی پر از خون با لبخندی دیوانہ وار و دلھرہ آور بہ باکوگویی کہ از ترس و وحشت بہ خودش میلرزید نگاہ میکرد و جلو میومد.

_میدوریا: کاچان... خوشحالی؟
_باکوگو: بـ...برو عقب!
_میدوریا: ھم؟ ازم میترسی؟ ھہ ھہ ھہ! تو این بلا رو سرم اوردی!
_باکوگو: خفہ شو! ازم دور شو!
_میدوریا: میترسی با حقیقت رو بہ رو بشی؟ ھاھاھا! کاچان تو...
_باکوگو: نہ! نهههه!
_میدوریا: ...منو کشتی!
_باکوگو: نهههههههههه!

صورت خندون میدوریا بزرگ و بزرگ تر شد و باکوگویی کہ از ترس فریاد میکشید رو بلعید.


______________________

چپترای عکس دارمون باز دارن شروع میشن 🌚🌿

Suffering is Enough Where stories live. Discover now