Warning

220 38 11
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part19 :

با احساس سوزش و درد شديدي كه به سرش سيخونك ميزد، پلك هاش رو از هم باز كرد و با خستگي به سقف بالاي سرش خيره شد. درحالي كه سعي ميكرد همه اتفاقات رو به خاطر بياره، دنياي تيره و تارش رفته رفته واضح و واضح تر شد.
دستش رو روي شقيقش كه از درحال منفجر شدن گذاشت و با كمك دست ديگش، نيمه ي بالاي بدنش بلند كرد.

-آكاگورو: بلاخره بيدار شدي زيباي خفته؟
-باكوگو: خفه شو.

با چشم هاي باريك كرده به اطراف نگاه كرد اما اتاق خالي بود. آكاگورو كمي دورتر ازش نشسته بود و به ديوار هاي سرد تكيه داده بود. چراغ كم نوري كه از سقف آويزون بود به فضاي تنگ و كوچيك اتاق، روشنايي ضعيفي ميبخشيد.

-باكوگو: اينجا كدوم قبرستونيه؟
-آكاگورو: بازداشتگاه موقت يو-اي.
-باكوگو: بازداشتگاه؟ من اينهمه سگ دو زدم كه بيام مدرسه ي قهرماني و آخرش بيفتم بازداشتگاه و برام سوء سابقه بنويسن؟ همش تقصير... توئه!
-آكاگورو: ها؟ به من چه!

باكوگو با عصبانيت سمت آكاگورو پريد و با هر دو دستش يقه ي پسر چسبيد و صورتش رو به طرف خودش كشيد.

-باكوگو: اگه تو مثل كنه نچسبيده بودي بهم اينجوري نميشد!
-آكاگورو: اگه تو از همون اول به حرفم گوش كرده بودي هيچ كدوم از اين اتفاق ها نميفتاد!
-باكوگو: دهنتو ببند عنتر يه چشم! همچين ميزنمت كه همين يه دونه چشمي هم كه واست مونده رو-
-آيزاوا: انگار داره بهتون خوش ميگذره آقايون!

در به صورت اتوماتيك كنار رفت و نور كور كننده اي به داخل تابيد و باكوگو و آكاگورو رو مجبور كرد دست هاشون رو جلوي صورتشون بگيرن. باكوگو از لاي انگشت هاش به آيزاوا كه با جديت بهشون خيره بود نگاه كرد و آرزو كرد اي كاش هيچوقت دنبال فوجيهارا و كامادو نميرفت.
هر دو پسر پشت سر آيزاوا به راه افتادن و وارد اتاق بازجويي شدند كه شيشه ي دودي بزرگي يكي از ديوار هاش رو تشكيل ميداد. وسط اتاق ميز نسبتا كوچيكي قرار داشت و دو صندلي فلزي، مقابل تك صندلي ديگه اي گذاشته شده بود.

-آيزاوا: بشينيد.

درحالي كه آيزاوا دست به سينه به ديوار تكيه داده بود، هر كدوم روي يكي از صندلي ها نشستن و به زمين چشم دوختن. دقايقي بود كه سكوت محض به فضا حكم فرما بود و آيزاوا چشم از پسرهايي كه به سختي ميتونستن توي اين جو سنگين نفس بكشن، بر نميداشت.

-آيزاوا: خب؟ نكنه منتظرين من اعتراف كنم؟
-باكوگو: اعتراف؟
-آيزاوا: بهتره با زبون خوش بگين توي بخش اطلاعات محرمانه چيكار ميكردين.
-باكوگو: ه...ها؟ اطلاعات محرمانه؟ راجب چي حرف ميزني؟
-آيزاوا: خودت رو به خريت نزن بچه! به حرف اوردن جوجه اي مثل تو براي من كاري نداره و مطمئن باش فقط به خاطر اينكه بچه ايد بهتون آسون نميگيرم! حالا بگين اونجا چه غلطي ميكردين؟
-باكوگو: ما-
-آكاگورو: ما گم شديم و... اتفاقي سر از اونجا در اورديم.

باكوگو سعي كرد غافلگيريش رو بروز نده ولي در درونش، از قماري كه آكاگورو راه انداخت، وحشت زده بود. با اين حال ديگه خيلي دير شده بود؛ باكوگو ميتونست نشونه هاي ترديد رو توي چهره ي معلمش ببينه. بايد با آكاگورو همراه ميشد وگرنه كلاه جفتشون پس معركه بود.

-باكوگو: همش تقصير تو بود، نفله! اگه... دنبال اون گربه راه نميفتادي اين بلا سرمون نميود!
-آكاگورو: خفه شو! تقصير خودت بود كه بعدش با من شاخ به شاخ شدي!
-باكوگو: هاااااا؟ نكنه بازم دلت كتك ميخواد بچه ننه ي ترسو؟
-آكاگورو: شايدم تو هوس مردن كردي!

باكوگو از روي صندلي بلند شد و مشت محكمي به سمت آكاگورو حواله كرد اما قبل از اينكه مشتش به هدف بشينه، پارچه هاي دستبندي آيزاوا دور دست و بدن هر دوشون پيچيده شد.

-آيزاوا: خيلي رو دارين كه جلوي من با هم دهن به دهن ميشيد! بزرگتري گفتن كوچيكتري گفتن!
-آكاگورو: ببخشيد... سنسه!

باكوگو و آكاگورو سرشون رو پايين انداختن كه آيزاوا چشم هاش رو بست و پوفي كرد.

-آيزاوا: كه گم شدين، ها؟
-آكاگورو: آره... ما نه ميخواستيم اونجا بريم و نه ميدونستيم اونجا كجاست... اگه ميدونستيم هيچوقت بهش نزديك نميشديم.
-آيزاوا: و من چرا بايد حرفتون رو باور كنم؟
-باكوگو: چون كه... حقيقت رو ميگيم.
-آيزاوا: كس ديگه اي هم بجز شما اونجا بود؟
-آكاگورو:... فقط ف--
-باكوگو: فقط خودمون دوتا بوديم.

باكوگو به چشم هاي باريك كرده و جست و جو گر آيزاوا خيره شد و سعي كرد اضطراب و تپش قلبش رو پنهان كنه. ميدونست اگه دروغش در بياد كم كم از مدرسه اخراج ميشه اما نميدونست چرا نميتونست اون دونفر رو لو بده.

-آيزاوا: شاهدي دارين كه حرفاتون رو تائيد كنه؟
-باكوگو: نه.
-آيزاوا: كه اينطور... پس من مجبورم...
باكوگو به پارچه ي شلوارش چنگ انداخت و درحالي كه با چشم هاي پر از ترسش به زمين خيره بود توي ذهنش با خودش نجوا ميكرد " كارم تمومه! آينده ي قهرمان شدنم به خاك سياه نشست! چيكار كنم چيكار كنم؟". وقتي عرق سردي از كنار صوتش تا زير چونش ليز خورد، به آكاگورو كه چهره ي كاملا خونسردي داشت نگاه كرد.

-آيزاوا: برم پيش مدير و همه چيز رو براش توضيح بدم و وساطت شما سر به هوا ها رو بكشم!
-باكوگو: ها؟
-آكاگورو: نميخواين اخراجمون كنيد؟
-آيزاوا: اگه واقعا ناخواسته رفتين اونجا... دليلي نداره كه اخراج بشين... ولي مطمئن باشين از اين به بعد حواسم بهتون هست... و هر خطايي ازتون سر بزنه، شك نكنيد قبل از اخراجتون بلايي سرتون ميارم كه از به دنيا اومدتون پشيمون بشين!... خيلي خب ديگه بلند شيد بريد سر كلاس.

باكوگو كه خيالش راحت شده بود از روي صندلي بلند شد اما زانوهاش هنوزم از ترس بي حس بود و ميلرزيد. سعي كرد خيلي عادي و بدون اينكه آيزاوا رو به شك بندازه، همراه آكاگورو از اتاق خارج بشه. واقعا چطور كارش به اينجا رسيد؟




____________________________

هی گایز ^^
امیدوارم تا اینجا از فیک سافرینگ ما خوشتون اومده باشه
ممنونم که صبوری میکنید واسه پارتا
فقط خواستم دوتا نکته رو بگم

1_ داستان اصلی سافرینگ از یکی دو چپتر آینده شروع میشه و قراره حسابی هیجان انگیز باشه پس به خوندن ادامه بدید و اگه خوشتون اومد لطفاً ووت بدید و به دوستاتون هم معرفی کنید
اگه ایده یا نظری هم دارید خوشحال میشیم توی کامنتا بگید 🤝

2_ هم اینکه یه خبره که نمد بگم خوبه یا چی 😂
ولییییی
داستان جدید تو راهه
نگارشش از قبل تموم شده و نویسنده اش من و اکرمن هستیم.
فیک باکودکوئه و من خودم عاشقشم
وایب بی‌نظیری میده
سره نوشتنش کلی خوش گذروندیم..مطمئنم شما هم خوشتون میاد.
انی وی
فق خواستم بگم اگه دوست داشتید دنبال کنید
اسم و ژانرشم نمیگم تا وقتی خودش بیاد 😂🌚

enjoy yourself :)

Suffering is Enough Where stories live. Discover now