laugh

174 28 28
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part31 :

باکوگو با ترس و وحشت بھشون خیرہ بود و این دقیقا ھمون چیزی بود کہ میدوریا میخواست. میدوریا از پشت، دستش رو روی شونہ ھای آکیتو گذاشت و فشارشون داد کہ پسر از ترس بدنش رو سفت کرد.

_میدوریا: خب منتظر چی ھستین؟ دلتون نمیخواد یکم باھاش بازی کنید؟ شایدم دلتون میخواد سہ سوتہ بفرستمتون اون دنیا!
_آکیتو: نـ...نہ! میدوریا! توروخدا باھامون کاری نداشتہ باش!
_میدوریا: این بستگی بہ کاری کہ میکنید دارہ... اگہ از کارتون خوشم بیاد، میذارم برین ولی اگہ از کارتون خوشم نیاد، زندہ از این اتاق بیرون نمیرین.

میدوریا نیشخندی بہ باکوگو زد، بہ سمت صندلی چرخونش برگشت و سر راھش، دوربین سیاھی کہ روی سہ پایہ فلزی، با فاصلہ ی یک متری از باکوگو قد علم کردہ بود رو روشن کرد.
وقتی روی صندلی نشست و ژست قبلیش رو گرفت، با دست بہ اون سہ نفر اشارہ کرد کہ مشغول بشن.
وقتی آکیتو، جیبو و ھیمورا جلوی باکوگو حلقہ زدن، باکوگو با ترس نگاھشون کرد، سر تکون داد و با دھن بستہ چیزھای نامفھمومی گفت.

🔞این بخش یکم صحنہ دارہ

ھیمورا سکوت بینشون رو شکست و جلو رفت. انگار کہ تمام عمر منتظر این لحظہ بودہ باشہ، قسمت بالایی یونیفرم ورزشی یو۔ای رو پارہ کرد و وقتی باکوگو توی گلو، سرش فریاد کشید، دستاش رو روی سینہ ھای باکوگو گذاشت، خم شد و شروع بہ لیسیدن بدنش کرد.
باکوگو با حس مورمور شدن بدنش، دستاش رو مشت کرد و صدا دار نفس نفس زد.

_جیبو: شرمندہ کاتسوکی!

جیبو و آکیتو ھم با دیدن ھیمورا، جلو اومدن. جیبو درحالی کہ بہ میدوریا نگاہ میکرد، آروم شلوار باکوگو رو کہ عاجزانہ تقلا میکرد، پایین کشید و دیکش رو فشار داد کہ پسر با چشم ھای گشاد شدش داد بلندی کشید.
آکیتو دھن بند رو باز کرد و روی زمین انداخت کہ باکوگو شروع بہ فریاد زدن کرد.

_باکوگو: بـــس کنیـــد!

ھیچکدوم بہ فریادھای باکوگو توجھی نکردن. وقتی آکیتو صورتش رو جلو اورد تا لب ھای خشکیدہ و ترک خوردہ ی باکوگو رو بلیسہ، باکوگو لب ھاش رو بہ ھم فشار داد، پلک ھاش رو بست و سرش رو تا حد امکان بالا کشید. ھر لحظہ منتظر بود آکیتو لب ھاش رو بہ بازی بگیرہ اما سکوت عجیبی اطراف رو پر کرد. وقتی صدای قدم ھای دکو توی اتاق طنین انداز شد، باکوگو آروم چشم ھاش رو باز کرد و با صحنہ ای مواجہ شد کہ نمیتونست باورش کنہ.
سمت چپ سینہ ی ھر سہ نفر سوراخ شدہ بود و قلبشون با فاصلہ ی چند سانتی از بدنشون روی ھوا شناور بود.
وقتی قلب ھاشون بہ سمت عقب حرکت کرد و از سوراخ سینشون رد شد و از سمت دیگش بیرون زد، بدن ھای بی روح روی زمین جلوی پای باکوگو افتادن.

_میدوریا: حالم از آدمایی مثل شما کہ تا تقی بہ توقی میخورہ جبھشون رو عوض میکنن، بھم میخورہ...

چشم ھای سرخ باکوگو از شدت وحشت میلرزید و وقتی میدوریا جلوش وایستاد، نفسش توی سینش حبس شد.

_باکوگو: تو... کـ... کشتیشون... چرا؟
_میدوریا: ھم؟ از کارشون خوشم نیومد!
_باکوگو: مردم دنیا چی؟ مادر و پدر من چی!؟ تو آدمای بی گناھو کشتی!
_میدوریا: ھیچکس توی این دنیا بی گناہ نیست... مخصوصا تو!
_باکوگو: دکو... تو... تو دکو نیستی! دکو ھیچوقت ھمچین کاری نمیکرد!
_میدوریا: آرہ حق با توئہ... دکویی کہ تو میشناختی خیلی وقتہ کہ مردہ! این یہ دکوی جدیدہ کہ جلوت وایستادہ... کاچان!
_باکوگو: نہ! نہ! این یہ کابوسہ! یہ کابوسہ! درست مثل کابوسایی کہ ھر وقت چشم روی ھم میذارم، میبینم! این یہ کـــــــابـــــوسههههه!

میدوریا با دیدن وحشت و نفس نفس زدن باکوگو، شروع بہ خندہ کرد. بہ جنازہ ی آکیتو لگدی زد و بہ باکوگو نزدیک تر شد.

_میدوریا: برای تو شاید یہ کابوس باشہ... ولی برای من یہ "رویاس"! بی کوسہ بودن چہ حسی دارہ، ھا؟ حالا میتونی منو درک کنی؟
_باکوگو: تو واقعا... کوسہ ی منو...

میدوریا دست مشت شدش رو جلوی باکوگو گرفت و با حالت انفجاری انگشتاشو از ھم باز کرد.

_میدوریا: پووفففف! دیگہ کوسہ... بی کوسہ! ھاھاھاھا!

وقتی باکوگو با بُھت و سردرگمی سرش رو با ناباوری تکون میداد، میدوریا لبش رو کنار گوش باکوگو برد و با صدایی بلندتر از نجوا، زمزمہ کرد: حالام میخوام تو رو مثل یہ حیوون خونگی نگہ دارم. نہ بہ خاطر اینکہ مجبورم... برای اینکہ دلم میخواد!

صورتش رو از باکوگو فاصلہ داد و با پشت انگشتش، گونہ ی یخ زدہ ی باکوگو رو نوازش کرد.

_میدوریا :خوشحال باش چون ھنوز زندہ ای و زندہ موندت بہ این بستگی دارہ کہ تا کی بتونم از زجر دادنت لذت ببرم.

سوزن نازکی گردن باکوگو رو شکافت و وقتی میدوریا پیستونش رو بہ سمت پایین ھدایت کرد، چشم ھای باکوگو کم کم تا شد. ھضم این حجم از اتفاقات بھش فشار اوردہ بود انگار کہ یکی بخواد از داخل، سرش رو منفجر کنہ.

_باکوگو: د...دکو... مـ... مـ
میدوریا: فعلا از خواب کوتاھت نھایت استفادہ رو بکن... چون جھنم در انتظارتہ.

صدای قھقھہ ھای میدوریا، آخرین چیزی بود کہ قبل از بیھوش شدن توی سرش پیچید و تا مغزش رخنہ کرد.


_________________________________

گایز یه فن فیک خشن سکسی شروع کردیم 🌚⛓️
بخونیدش _collars
برف ها رو هم یادتون نره _ course of the snow



گایز یه فن فیک خشن سکسی شروع کردیم 🌚⛓️بخونیدش _collarsبرف ها رو هم یادتون نره _ course of the snow

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Suffering is Enough Where stories live. Discover now