Eye

156 23 10
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part36 :
 
 
 

_آغاز فلش بک_
*دو سال قبل*

آسمان سیاہ تر از سیاہ ترین تاریکی عمیق ترین چالہ در انتھایی ترین بخش اقیانوس بود.
قطرات باران سراسیمہ بہ سر و کول پسرک دل شکستہ ای کہ نا امیدانہ در خیابان خلوت قدم بر میداشت، میکوبید. شاید آسمان میخواست با کوبش اشک ھای سردش، بہ او دلداری دھد. شاید ھم میخواست از بقیہ عقب نماند و تا میتواند بہ پسرک ضربہ بزند.

_کمک! یکی کمک کنہ.

صدایی عاجزانہ از اعماق تاریکی کوچہ ای در نزدیکی، از او درخواست کمک میکرد. پسرک بہ اطراف نگاھی انداخت اما بجز خودش و آن صدای مرموز و قطرات باران، ھیچکس در آن نزدیکی نبود. آرام و با احتیاط کمی وارد کوچہ شد و بہ درون سیاھی ناشناس سرک کشید.

_میدوریا: کسی...اونجاست؟

پاسخی دریافت نکرد. شانہ ھایش را بالا انداخت و با فکر کردن بہ اینکہ آن صدا توھمی بیش نبود، بہ راھش ادامہ داد اما قدم از قدم بر نداشتہ بود کہ چیزی نرم و مار مانند مچ پاھایش را بہ ھم قفل کرد و روی زمینش انداخت.
قبل از آنکہ بتواند کاری بکند یا فریاد کمکی سر دھد، با کشیدہ شدن پاھای بی حس شدہ اش، بدن کوچکش روی زمین خیس لیز خورد و بہ داخل سایہ ھا فرو رفت.
ناگھان متوقف شد کہ وزنی روی بدنش سنگینی کرد. با دیدن دو چشم درخشان و سرخ، فریادی از درد و وحشت، مانند خارج شدن قطاری از تونل، از اعماق وجودش بیرون پرید اما این فریاد ھای عاجزانہ با نشستن دستی روی لب ھای لرزانش، بسیار سریعتر از آنچہ باید، پایان یافت. روی زمین بہ تقلا افتادہ بود اما تلاش ھای بی ثمرش راہ بہ جایی نمیبرد. مردی کہ رویش خیمہ زدہ بود، بیش از اندازہ برای جثہ ی کوچک میدوریا، بزرگ و قوی بود.

_خون... خون... دل و رودہ ی تازہ...

صدایی با نفس ھای گرم و مملو از ھوس و گرسنگی، گوش یخ زدہ اش را بہ شدت میسوزاند. اشک ھایش مانند پردہ ای ضخیم، چشم ھای ترسیدہ اش را پوشاندہ بود و ھمراہ قطرات بارانی کہ روی صورت و گونہ ھایش فرود می آمدند، پایین میریخت.
با درخشیدن تیغہ ی چاقویی در تاریکی، هالہ ای از وحشت او را فرا گرفت. چشم ھای درشت و سبزش بہ لرزہ افتاد و کلمات نا مفھمومی را با دھان بستہ فریاد کشید.

_آروم بگیر بچہ. فعلا نمیمیری چون من عادت دارم چیزای خوشمزہ رو بذارم برای آخر... پس قلبت رو آخر از سینہ بیرون میکشم. اینجوری میتونم از زندہ زندہ خوردنت لذت ببرم.

میدوریا نمیدانست باید چہ کاری برای رھایی خود انجام دھد. ھیچ کس آن اطراف نبود تا کمکش کند. با بالا رفتن آستین و کشیدہ شدن لبہ ی تیز چاقو بہ پوست ساعدش بدنش را سفت کرد و بی صدا نالہ ای سر داد کہ مرد، دست زخم شدہ اش را گرفت و بلند کرد کہ رگہ ھایی از خون قرمز و زیبا، ھمچون نقش و نگار نقاشی ھای خیرہ کنندہ، از بالا تا پایین دست میدوریا، ھمراہ آب باران جاری شد.
مرد لب خیسش را روی بریدگی گذاشت و خون پسرک را بیرون کشید. زبانش را روی زخم گذاشت و با حرکت مار مانندی آن را از لبہ ی زخم بہ داخل گوشت میدوریا فرو برد و حرکتش داد.
پسر از سر استیصال و درماندگی سرش را بہ زمین می فشرد و بہ چالہ آبی کہ زیر دستانش جمع شدہ بود چنگ میزد.
مرد پس از مدتی دست از بازی با زخم او برداشت و چاقو را زیر پلک چپ میدوریا گذاشت کہ پسرک از سردی فلز، ترسی بہ جانش افتاد و بدنش را بی حرکت کرد. نفس ھای صدا داری کہ میکشید با صدای بارش باران مخلوط شدہ بود و در ھوای سرد بخار میکرد.
قفسہ ی سینہ اش از شدت نفس نفس زدن ھایش بالا و پایین میرفت. چرا کسی برای نجاتش نمی آمد؟ قرار بود ھمینجا در تنھایی بمیرد؟
افکار مختلفی در سرش میپیچید کہ با فرو رفتن چاقو بہ زیر چشمش، در گلو فریاد بلندی کشید کہ بر دیگر صداھای اطراف چیرہ شد.
با کج شدن تیغہ ی چاقو در درون جمجمہ اش، پارہ شدن بندھای چشمش را بہ طور کامل احساس کرد. مثل خرگوشی کہ در دندان شکارچی اسیر شدہ باشد، تقلا میکرد و بہ زمین میکوبید کہ درد کشندہ ای نفسش را تنگ تر و تنگ تر کرد.
وقتی مرد، چاقو را از جمجہ بیرون کشید، کرہ ی چشم خون آلودی داخل تیغہ اش فرو رفتہ بود. گرمی خون، سمت چپ صورت پسرک بی نوا را فرا گرفتہ بود. گلویش از فرط فریاد ھای پی در پی و بی ثمر برای کمک، آتش گرفتہ بود و میسوخت.
لحظہ ی بین تمام فریاد و تقلاھایش، خاطرات اخیر، ذھنش را پر کرد کہ ناگھان آرام گرفت و دیگر برای فرار و زندہ ماندن تلاشی نکرد. با خود گفت: "دیگہ خستہ شدم... از تلاش ھای بیھودہ... از مسخرہ شدن و کتک خوردن... از زجر کشیدن... دیگہ بسمہ. میخوام ھمینجا بمیرم."
با خستگی بہ بلعیدہ شدن چشمش توسط آن مرد ناشناس خیرہ شد. جوری با ولع میخورد کہ میدوریا لحظہ فکر کرد شاید واقعا طعم خوبی داشتہ باشد. مرد زبانش را روی تیغہ ی چاقو کشید و آن را زیر چشم دیگر میدوریا گذاشت.

_ای کاش بیشتر از دوتا چشم داشتی، بچہ... خیلی لذیذ و نرم بود.

چشم ھای مرد از شدت شوق و ذوق میدرخشید و موھای خیس خوردہ اش مثل رشتہ ھای نخ بہ ھم چسبیدہ از اطراف صورتش آویزان شدہ بود.
وقتی میدوریا با صورت بی حالت بہ مرد نگاہ میکرد، منتظر بود با فرو رفتن جسم تیز بہ صورتش، دنیایش برای ھمیشہ تیرہ و تار شود. ھرچند لحظہ این فکر بہ ذھنش خطور کرد کہ دنیایش ھیچوقت نمیتواند از چیزی کہ ھست سیاہ تر شود.


____________________________________

این فلش بک چندین پارته..
دستمال همراهتون باشه :)

Suffering is Enough Where stories live. Discover now