✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part62 :
باکوگو درحالیکه سعی میکرد اشکهایش بار دیگر روی صورتش جاری نشوند به اندازه یک قدم خودش را عقب کشید. نمیتوانست آن چشم های زمردی را تحمل کند، او در آن حلقه های سبز رنگ گناه را حس میکرد، نه گناه میدوریا بلکه گناه کارهایی که با او کرده بود، کارهایی که باعث شده بودند به این نقطه برسد، و از این متنفر بود. متنفر بود که نسبت به کسی که والدینش را به قتل رسانده احساس گناه کاری میکند.
یک احساس شوم و کثیف روی تلی از حسرت و عذاب و گناه؛ همه چیز تیره و تار بود._باکوگو: دکو... تو... تو به چی تبدیل شدی؟!
میدوریا در گلو خندید، خندہ ای طولانی کہ با باز شدن لبھایش بہ قھقھہای تبدیل شد کہ بین نالہی اجساد متحرک منعکس میشد.
_میدوریا: "تبدیل شدم"؟ ھاھاھا! جوک بامزہای بود... من رو "تبدیل کردن"! زندگی این کار رو باھام کرد... مردم کردن... المایت کرد... تو کردی! من ساخت دست شماھام.
زنجیر متصل بہ قلادہای کہ ھنوز دور گردن پسربلوند بود را گرفت و بہ سمت خود کشید، باکوگو مقاومت میکرد اما در نھایت قبل از آنکہ فشارِ بیش از حد بہ نایش باعث خفگیاش شود، تسلیم او شد.
_میدوریا: من قبولت داشتم، کاچان... تو ھمیشہ خیلی خفن بنظر میرسیدی. با اینکہ من رو پس میزدی بازم دنبالت میومدم... میخواستم مثل تو خفن باشم! مثل تو ھمیشہ پیروز باشم! میخواستم مثل تو بشم!
صدای پسرک با ھر کلمہ بلندتر میشد و از حجم خشم و تنفری کہ مانند آتش در آن گر میگرفت، باکوگو احساس کرد وجودش از ھالہی این آتش از درون درحال سوختن است و ناگھان آتش سوزان بہ درونش سرازیر شد؛ درست ھنگامی کہ میدوریا دستش را قاب چانہی او کرد و لبھایش را بہ اسارت لبھای خودش گرفت.
نمیشد به اتفاقی که در حال افتادن بود، گفت "بوسه" چرا که باکوگو از وحشت منفعل بود. لب هایش با خشونت توسط میدوریا به بازی گرفته شده بودند. حتی پسر مو سبز نیز لذتی نمی برد، او فقط میخواست به باکوگو نشان بدهد که تا چه اندازه بی اراده است، و تا چه حد ناتوان و تحقیر شده.
باکوگو توانی برای مقابله نداشت و اگر هم میخواست قدرتی نداشت تا او را پس بزند. میدانست میدوریا هر طور که شده او را مجبور خواهد کرد به هرآنچه خودش میخواهد تن بدهد. خواست باکوگو اهمیتی نداشت.
پس از مدتی، وقتی لب های هردو از حس افتاده و نفسشان بند آمده بود، میدوریا با خشونت از او جدا شد. چشمهای درشت و سبزش را با نفرت به او دوخت و پوزخند زد._میدوریا: ولی تو همشو پس زدی... اون سر احمق تو پر از باد غرور کردی و فکر کردی چون یه کوسه خفن داری دیگه همه باید بهت تعظیم کنن... من باهاش کنار میومدم کاچان... چون به نظرم واقعاً خفن بودی ولی وقتی فهمیدم میخواستی باهام چیکار کنی... وقتی فهمیدم منتظر یه فرصت بودی تا از بدنم چطوری استفاده کنی... فهمیدم چه کثافتی هستی... اره، من دیگه اون بچهای نیستم که همش دنبالت راه میافتاد... حالا تو مجبوری به خواست من عمل کنی... حالا تو سگ منی... و بهت یاد میدم چطور خوب برام پارس کنی.
_باکوگو: پس اینطوری میخوای دلت رو خنک کنی؟!... اینطوری میخوای عقده هات رو خالی کنی؟! اینطوری میخوای نشون بدی که عصبانی و غمگی..میدوریا وسط حرفش پرید و با چشم ها و لحن خنثیای گفت:
_میدوریا: اشتباه نکن کاچان... من احساس خشم و ناراحتی نمیکنم... من دیگه هیچی رو حس نمی کنم... و مطمئن باش انتقامش رو از شماهایی که باعثش شدید میگیرم... مطمئن میشم تمام چیزایی که حس کردم رو تجربه کنی کاچان... تک به تک... و کاری میکنم رنج بکشی... چون رنج کشیدن من دیگه تموم شده...حالا نوبت تو و اوناس!
باکوگو با ابروھای گرہ کردہ از تعجب و چینی کہ در صورتش پدیدار شدہ بود سعی کرد جملہی آخر میدوریا را مرور کند.
_باکوگو: منظورت از "اونا" چیہ؟! تو ھمہی آدمھای زمین رو کشتی لعنتی!
پوزخند پھن و تمسخر آمیز میدوریا باعث شد فریادش در گلو یخ بزند و با چھرہای بھت زدہ بہ صورت پسری خیرہ شود کہ حالا بیش از ھر زمان دیگری غیرقابل پیشبینی شدہ بود.
_میدوریا: لیگ تبھکاران رو میشناسی، مگہ نہ؟ تمامشون قرارہ تقاص پس بدن بخصوص ال۔فور۔وان! میذارم شاھد تمام مرگ کسایی باشی کہ ازشون بیزاری و کسایی کہ عاشقشونی و بعد نوبت خودتہ!
_باکوگو: عوضیییی!!مشت باکوگو برای نشستن بہ پوزخند او گرہ خورد اما دست سرد یکی از اجساد بہ سختی او را قفل کرد. ھر بار تلاش بیھودہاش باعث رضایت میدوریا میشد، ھنگامی کہ عجز و ناتوانی پسری کہ زمانی بہ قدرتی کہ حالا در وجودش نبود، مینازید را میدید دلش میخواست تا ابد بہ وضعش خیرہ شود.
"بکشش ایزوکو! یالا بکشش! من بھت میگم و تو باید گوش کنی! چارہای جز اطاعت نداری! بکشش، ھمین الان بکشش... کامادو میمیرہ، ایزوکو. میکشمش. جلوی چشمات کاری میکنم برای نجاتش بھم التماس کنی اما اون موقع دیگہ فایدہای ندارہ. بکشش بکشش بکشش! باکوگو کاتسوکی رو برام بکش!"
صدای مرد میانسال مثل طوفان در سرش چرخ میزد. مثل چرخ گوشت، مغز و روانش را در هم می ریخت. بارها و بارها تکرار میشد و مثل خرده شیشه در رگهای مغزش حرکت میکرد.
با هر دو دست موهایش را به چنگ گرفت و فریاد زد:_میدوریا: خفه شو خفه شوووووووو... نمیخوام نمیخوام نمیخوام خفه شوووووو تمومش کنننننننن بسههه
میدوریا با تمام توان فریاد میکشید و به گوش هایش ضربه میزد. موهایش را چنگ میزد و به بخش پشتی سمت چپ سرش ضربه میزد؛ هرکاری! هرکاری که میتوانست صدا را خفه کند اما هیچ چیز کارساز نبود و همچنان صدا را مثل وزوز بی پایان یک ماشین میشنید.
باکوگو با چشم هایی که دودو میزدند و از تعجب باز شده بودند به میدوریا خیره شده بود و نمیدانست باید چه واکنشی بدهد
BINABASA MO ANG
Suffering is Enough
Fantasy"زجر کشیدن کافیه" داستان پسر بی کوسه ای که زیادی آسیب دیده بود تا جایی که از زخمای روحش شکوفه های انتقام بیرون زدن.. انتقام از نه تنها هشتاد درصد کوسه دار جهان بلکه انتقام از ادمایی که انسانیت یادشون رفته بود. حتی زجری که روزگاری دوست بچگیش بود ✨...