Doctor

127 23 6
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part41 :
 
   

 

صبح فردا درحالی کہ میدوریا در سرما روی تخت دراز کشیدہ بود، در با صدای غیژغیژی روی پاشنہ چرخید و خطی از نور روی تخت افتاد. میدوریا سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با دیدن مرد کوتاہ قدی با عینکی عجیب و غریب، نیم تنہ اش را بلند کرد. با چشمان باریک کردہ بہ مردی کہ بنظرش قبلا ھم جایی او را دیدہ بود، نگاہ کرد. "باید قیدش رو بزنی" ناگھان این جملہ در ذھنش مانند بمبی منفجر شد و صدا داد.

_میدوریا: ت...تو!؟
_اوجیکو: خیلی وقتہ کہ ھمدیگہ رو ندیدیم ایزوکو۔کون.

اوجیکو درحالی کہ دست ھایش را پشت کمرش بہ ھم قفل کردہ بود، در راستای باریکہ ی نوری کہ اتاق را روشن کردہ بود، جلو آمد و مقابل میدوریا ایستاد.

_اوجیکو: پس بلاخرہ تو ھم فھمیدی قھرمانا چیزی نیستن کہ نشون میدن... شنیدم میخوای کوسہ داشتہ باشی؟ ھم؟
_میدوریا: ص...صبرکن! یعنی واقعا میتونم... میتونم کوسہ دار بشم؟! ولی مگہ خودت بھم نگفتی بیخیالش بشم؟
_اوجیکو: ھوھوھوھو! اون برای قبل بود. میدونی...

کمرش را خم کرد تا دھانش را در نزدیکی گوش چپ میدوریا قرار بگیرد. درحالی کہ از گوشہ ی چشم بہ پسرک نگاہ میکرد، ھیس ھیس کنان زمزمہ کرد: " من میتونم بھت کوسہ بدم. ولی این قرار نیست مسیر آسونی باشہ... میخوایش؟ "
سرش را از صورت میدوریا فاصلہ داد و بہ چھرہ ی مضطرب پسر نگاہ کرد. چھرہ ی مضطربی کہ در کسری از ثانیہ بہ خشکی صحرا درآمد.

_میدوریا: میخوام...
_اوجیکو: چی میخوای؟!
_میدوریا: میخوام کوسہ دار بشم تا بتونم انتقام مادرم رو بگیرم... میخوام بہ المایت ثابت کنم اشتباہ میکردہ...

اوجیکو مدتی نہ چندان طولانی بہ او خیرہ شد و بعد با قدم ھای بلندی از اتاق خارج شد و پسرک را تنھا گذاشت. نگاھی بہ ال فور وان کہ کنار در بہ دیوار تکیہ دادہ بود، انداخت.

_اوجیکو: این بچہ ھنوز تہ قلبش میخواد قھرمان بشہ.
_ال فور وان: میدونم. ولی زیاد طول نمیکشہ تا... روحش رو بہ شیطان تقدیم کنہ.

حرف ھایش تماما با لحنی پر از حرص و طمع ھمراہ پوزخندی شرورانہ بر زبانش جاری میشد.

_ال فور وان: تو کارت رو شروع کن. مطمئن شو کہ آزمایشت جواب بدہ. حتی اگہ نتیجش مرگ اون بچہ باشہ.
_اوجیکو: ھوھوھو... حتما دوست من، مـ

قبل از آنکہ بتواند جملہ اش را کامل کند، دستگیرہ ی در پایین میرود و میدوریا درحالی کہ بہ زمین چشم دوختہ بود، از اتاق بیرون می آید و کنارشان می ایستد.

_میدوریا: ام... ببخشید...
_ال فور وان: چیزی شدہ؟
_میدوریا: می... میتونم... میتونم برم کاچان رو ببینم؟
_ال فور وان: کاچان؟! منظورت ھمون باکوگو کاتسوکیہ؟
_میدوریا: بلہ... میتونم ببینمش؟ حتما... نگرانمہ... چند روزہ کہ خبری ازم ندارہ.
_اوجیکو: معلومہ کہ نمیشہ! تو باید بین کوسہ و اونا یکی رو انتخاب کنی. ھمہ فکر میکنن تو گم شدی یا احتمالا خودکشی کردی... بھترہ ھمینجوری ھم باقی بمونہ. میفھمی کہ؟ اگہ کسی بفھمہ ھنوز زندہ ای، دیگہ نہ ما و نہ تو.

درحالی کہ میدوریا از اضطراب دستان بہ ھم قفل شدہ اش را بہ یکدیگر میسابید، ال فور وان نفسش را با صدا بیرون داد و از دیوار جدا شد.

_ال فور وان: مشکلی ندارہ.

میدوریا با شنیدن این حرف با امیدی سرش را بالا آورد و با چشمی کہ از شادی میدرخشید بہ او نگاہ کرد.

_میدوریا: و...واقعا؟!
_ال فور وان: من مشکلی نمیبینم.
_اوجیکو: ولی اگہ اـ
_ال فور وان: دیدن یہ "دوست" نباید ایرادی داشتہ باشہ.

نگاہ معنا داری بہ پسرک کرد و با صدای بمی گفت: "اینطور نیست؟" ھنگامی کہ میدوریا با تعجب بہ او خیرہ بود، رویش را برگرداند و درحالی کہ بہ سمت اتاق دیگری قدم برمیداشت ادامہ داد:" بھش لباس بدہ دکتر و تا پنج دقیقہ دیگہ آمادش کن. خودم میبرمش."

چہ چیز در ذھن شیطان بزرگ و سمبل ترس میگذرد؟ آیا میدوریا میتواند باکوگو را ببیند؟

 
 
 
___________________________________________

این پارتا کوتاهن ولی یه مدت بعد بلند تر میشن 🥲

Suffering is Enough Donde viven las historias. Descúbrelo ahora