Festival

199 31 13
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part22 :

زیبا بود...
پرستو ھا زیر نور خورشید درحال غروب کہ پرتوھای طلائی و سرخش رو مثل تور رنگینی روی شھر پھن کردہ بود پرواز میکردند و باکوگو، فوجیھارا، کامادو و آکاگورو از بلندترین تپہ ی توکیو نظارہ گر این صحنہ ی رویایی بودن.
نسیم ملایمی کہ موھاشون رو نوازش میکرد، حس آرامش و لطافت زیبایی بھشون القا میکرد.
ھمگی مدتی توی سکوت نشستند و غروب آفتاب رو تماشا کردند تا اینکہ روشنایی خورشید، جاش رو با تاریکی شب عوض کرد.

_باکوگو: بنظرتون چرا لیگ بھمون حملہ کرد؟
_کامادو: اون یارو شیگاراکی گفتش دیگہ! میخواستن المایت رو بکشن.
_باکوگو: ولی انگار ھدفشون یہ چیزی بیشتر از اینا بود...
_فوجیھارا: بیخیال! فردا... روز فستیوالہ. آمادہ ای، باکوگو۔کون؟
_باکوگو: ھہ. پس چی! قرارہ ھمتون رو منفجر کنم و جوری نفر اول بشم کہ دھن ھمہ سرویس بشہ.
_کامادو: بابا نکشیمون! انقدر قپی در نکن، چون ھیچوقت از آیندہ خبر نداری.
_آکاگورو: فردا... روزیہ کہ مدتھا منتظرش بودم...
_فوجیھارا: بھترہ برگردیم... فردا روز مھمیہ.

ھمگی بہ راہ افتادن و زیر نور مھتاب و چراغ ھای داخل پارک، قدم زنان بہ پیش رفتن تا جایی کہ زمان جداییشون فرا رسید، جایی کہ مسیر باکوگو از بقیہ سوا میشد.

_فوجیھارا: فردا میبینمت، باکوگو۔کون.
_کامادو: برات دیدار جھنمو آرزو میکنم نکبت.
_باکوگو: خفہ بمیر نفلہ.
_آکاگورو: تا فردا... خداحافظ.

باکوگو ایستاد و درحالی کہ دور شدن دوست ھای جدیدش رو تماشا میکرد، احساس کرد چیزی توی گلوش گیر کردہ و دارہ خفش میکنہ، چیزی کہ اگہ بہ زبون نیارہ نمیتونہ آروم بگیرہ.

_باکوگو: اوووی!

ھمگی ایستادن و با تعجب بہ باکوگو نگاہ کردن و منتظر شنیدن ادامہ ی حرفش بودن اما باکوگو لام تا کام حرف نزد و فقط سکوت کرد.

_کامادو: بیاین بریم، کرمش گرفتہ بود.
_باکوگو: نبازین... فردا ھرچی دارین رو کنین... حق ندارین از اون پشکل کلہ ھا ببازین... کسی کہ شکستتون میدہ، منم.
_فوجیھارا:...
_آکاگورو: شایدم... کسی کہ ازمون شکست میخورہ، تویی!
_باکوگو: زر نزن! ھمین کہ شما رو لایق رقیب بودنم دونستم برین خدا رو شکر کنین!... عزت زیاد.

دست ھاش رو توی جیبش گذاشت و با حالت طلبکارانہ و درحالی کہ لب و لوچش رو بہ ھم فشار میداد، بھشون پشت کرد تا راہ خودش رو برہ اما با صدای فوجیھارا متوقف شد و از روی شونہ بہ عقب نگاھی انداخت.
فوجیھارا چند قدمی جلو اومد و جوری بھش نگاہ کرد، انگار کہ بخواد چیزی رو بھش بگہ اما سکوت، تنھا چیزی بود کہ از خودش نشون داد و ھمین رفتارش حس کنجکاوی باکوگو رو قلقلک داد.

_فوجیھارا: فردا...
_کامادو: ھوتارو! باید بریم... دیر وقتہ.
_فوجیھارا: بـ...باشہ... برات آرزوی موفقیت میکنم، باکوگو۔کون.

با اینکہ خیلی دوست داشت بفھمہ حرف اصلی فوجیھارا چی بود، اما میدونست الان وقت مناسبی برای سماجت نیست پس فقط بہ راھش ادامہ داد و سعی کرد ذھنش رو برای فردا آمادہ کنہ. از اینکہ بعد از مدتھا دوست ھایی رو پیدا کردہ بود کہ میتونست باھاشون راحت باشہ، خوشحال بود اما ھنوزم یہ زخم کھنہ و قدیمی باعث رنجش میشد.

_باکوگو: کاشکی تو ھم اینجا بود... دکو.

٭٭٭٭٭

گروھی کہ بعد از حملہ بہ یو۔اس۔جی، بہ اسم "لیگ تبھکاران" شناختہ شدہ بود حالا داشتن خودشون رو برای نقشہ ی بزرگتری آمادہ میکردن.

_خبری از نمونہ ی گمشدمون نشد؟
_نہ... ھنوز ھیچ ردی ازش پیدا نکردیم.
_تچ... حیف شد! واقعا بدرد بخور بود! لااقل برای من!
_اگہ شما زیر آوار ولش نمیکردین، الان من مجبور نبودم برای پیدا کردن باقی موندش، خودم رو بہ آب و آتیش بزنم.
_بہ درک! خوب شد... ھیچوقت ازش خوشم نمیومد.
_تو کسی نیستی کہ تصمیم گیری راج این موضوعات بھت مربوط باشہ!... فقط خودتون رو برای مرحلہ ی بعدی آمادہ کنید.

٭٭٭٭٭

باکوگو زودتر و سرحال تر از ھمیشہ از خواب بیدار شد. از اینکہ دیشب تونستہ بود بعد از مدتھا بدون کابوس بخوابہ، خیلی خوشحال بود.
کفش ھاش رو پوشید، بند کیفش رو روی دوشش انداخت و وقتی کہ انگشت ھاش دستگیرہ ی در رو لمس کرد، مادر و پدرش بہ سمتش دویدن.

_میتسوکی: کاتسوکی...
_باکوگو: ھا؟ چیہ؟
_ماسارو: موفق باشی پسرم.
_باکوگو:....
_میتسوکی: من و پدرت حسابی برات دعا میکنیم... تو ھم سخت تلاش کن و بھترین شو.
_باکوگو: من... بہ دعای شما نیاز ندارم! خودم با قدرت خودم برندہ میشم.

لبخند از روی صورت پدر و مادرش محو نمیشد. در رو باز کرد و وقتی خواست از خونہ بیرون برہ، بہ طور واضح جملہ ی "حتما ھمینطورہ" رو از والدینش شنید و زیر لب جوری زمزمہ کرد کہ حتی خودش ھم چیزی نشنید: نا امیدتون نمیکنم‌.


__________________________

منتظر باشید که از پارت بعدی همه چی شروع میشه 🌚
بخشای اسمات دارم مشخص میکنم که اگه دوست نداشتید نخونید..

just wait for it :")

Suffering is Enough Where stories live. Discover now