Who is " He"!!

234 37 7
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part15 :




وقتی زنگ مدرسہ بہ صدا در اومد، بچہ ھا مثل گلہ ی گرگ زدہ از کلاس بیرون رفتن. باکوگو با آرامش وسایلش رو توی کیفش گذاشت و وقتی از کلاس بیرون رفت، فوجیھارا رو دید کہ کیفش رو توی دستش گرفتہ و بہ دیوار تکیہ دادہ.
با دیدن باکوگو کہ از کنارش رد شد، خودشو از دیوار جدا کرد و کنارش راہ رفت کہ باکوگو وایستاد و با تشر گفت: چرا مثل بچہ اردکی کہ دنبال ننشہ، دنبال من افتادی؟
_فوجیھارا: خواستم تا یہ جاھایی باھم بریم... میخواستم راجب کوسہ ھامون بگیم تا دفعہ بعد کہ گروہ شدیم، راحت تر عمل کنیم!
_باکوگو: چہ غلطا! ما دیگہ قرار نیست تیم بشیم!
_فوجیھارا: از کجا میدونی؟
_باکوگو: چم دونم! انقدر دور و بر نچرخ... چون چھار کلمہ باھات حرف زدم فکر نکن باھم دوستیم! خوشم نمیاد یکی مثل کنہ بچسبہ بھم... برو رد کارت!

وقتی باکوگو دوبارہ راھش رو ادامہ داد، فوجیھارا سرش رو پایین انداخت و از جاش جم نخورد. باکوگو ھنوز بہ پلہ ھا نرسیدہ بود کہ صدایی باعث توقفش شد... از گوشہ ی چشمش، المایت رو دید کہ در اتاقی رو باز کردہ و نگاھش میکنہ.

_المایت: باکوگو۔شون! یہ لحظہ وقت داری؟
_باکوگو: المایت... چی میخوای؟
_المایت: زیاد وقتت رو نمیگیریم... فقط چندتا سوال داشتم!
_باکوگو: خب بپرس!
_المایت: بیا توی اتاق.
_باکوگو: تچ... ھمچین ضایع رفتار میکنی کہ ھرکی ببینہ فکر میکنہ میخوای بگم اعتراف عشقی کنی!

قبل از اینکہ وارد اتاق بشہ، از روی شونہ نگاھی بہ فوجیھارا کرد اما دختر، دیگہ اونجا نبود.
وارد اتاق کہ شد، المایت روی مبل خاکستری رنگی نشست و با دست بہ باکوگو اشارہ کرد کہ روی مبل مقابلش بشینہ.
وقتی باکوگو، دست بہ جیب روی مبل ولو شد و پاھاش رو روی زمین دراز کرد، زیر چشمی بہ المایت نگاہ کرد.

_باکوگو: بگو دیگہ... من کہ تا شب وقت ندارم!

المایت گلوش رو صاف کرد و برگہ ی چروک شدہ و چسب خوردہ ای رو روی میز گذاشت. باکوگو بہ محض اینکہ چشمش بہ اعلامیہ ی میدوریا افتاد، بدنش رو روی مبل بالا کشید و بہ المایت نگاہ کرد.

_باکوگو: این دست رو چی کار میکنہ؟
_المایت: اتفاقی توی سطل زبالہ پیداش کردم.
_باکوگو: از کی تا حالا نامبر وان، آشغال ملتو برسی میکنہ؟
_المایت: گفتم کہ... اتفاقی بود! چشمم بہ عکس این پسر کہ افتاد، توجھم بھش جلب شد... میشناسیش؟
_باکوگو: میشناختم... کہ چی؟
_المایت: این آگھی گمشدس..‌ اون پسر کی گم شدہ؟
_باکوگو: دو سالی میشہ... البتہ ننم اصرار میکنہ کہ گم شدہ ولی من میگم مردہ.
_المایت: دو سال قبل؟

المایت انگار کہ بہ چیزی فکر بکنہ، بہ ابروھاش گرہ انداخت و بہ زمین خیرہ شد.

_المایت: یادت میاد چہ روزی این اتفاق افتاد؟
_باکوگو: آرہ... ۲۳ آپریل بود، چطور؟
_المایت: دقیقا... روز بعد از اون اتفاق!
_باکوگو: کدوم اتفاق؟
_المایت: ببینم... اون روزا چیز خاصی بھت نگفت؟ راجب من؟
_باکوگو: نہ... فقط یکم رفتارش عجیب شدہ بود ۲۳ آپریل کہ اومد مدرسہ، خیلی افسردہ و دپرس بود... ھمیشہ وقتی سر بہ سرش میذاشتم، با گفتن "من قھرمان میشم" بدتر میرفت روی مخم اما... اون روز گفت "من نمیتونم یہ قھرمان بشم، ھمونطور کہ اون گفت"... ھیچوقت نفھمیدم منظورش از "اون" کیہ! اون روز یہ اتفاق دیگہ ھم توی کلاس براش افتاد... و فرداش... دیگہ ھیچکس اونو ندید، پلیس فقط کیفش رو توی یہ کوچہ پیدا کردہ بود... اون خیلی دوست داشت قھرمان بشہ، برای ھمین فکر کنم بعد از اینکہ یہ نفر حقیقت رو مثل پتک کوبیدہ بود روی سرش... خودکشی کردہ... البتہ پلیس ھیچوقت نتونست جسدش رو پیدا کنہ، برای ھمین ننہ ی احمقم مجبورم میکنہ این اعلامیہ ھای بدرد نخور رو توی شھر پخش کنم!

چھرہ ی المایت انگار وحشت زدہ بود. تمام صورتش از عرق خیس شدہ بود و ھمین باعث میشد باکوگو ھم ناخودآگاہ توی اعماق قلبش احساس ترس کنہ.

_المایت: من... چیکار کردم!
_باکوگو: ھا؟
_المایت: خانوادش چی؟ الان کجان؟
_باکوگو: مادرش ھمون شب ۲۳ آپریل مرد. گفتن خونشون بہ خاطر نشتی گاز آتیش گرفتہ... ولی برام عجیبہ... کہ چرا ھمہ این اتفاقا توی یہ روز افتادن!
_المایت: ممنون کہ... ھمہ چیزو بھم گفتی!... حالا میتونی بری!
_باکوگو: برم؟ تو اینھمہ سوال پرسیدی و من جوابت رو دادم! حالا نوبت منہ!... تو چیزی راجب اتفاقی کہ برای دکو افتادہ میدونی مگہ نہ؟
_المایت: اشتباہ میکنی.
_باکوگو(با داد): اشتباہ میکنم؟ قیافت داد میزنہ یہ چیزی میدونی! یالا ھمہ چیو بلغور کن!

المایت سرش رو پایین انداخت و دست ھای گرہ کردش رو روی پیشونیش گذاشت.

_المایت: "اون"... من بودم.
_باکوگو: چـ...چی؟
_المایت: من کسی بودم کہ... بھش گفتم "نمیتونہ بدون کوسہ قھرمان بشہ".
_باکوگو: اون این جملہ رو... از عالم و آدم شنیدہ بود... اما بہ چپشم نگرفت!... چون تو براش الگو بودی... میخواست مثل تو بشہ... تو قھرمانی بودی کہ دکو میپرستیدت... ھمچین حرفی بھش زدی؟
_المایت: آرہ...
_باکوگو: حالا دیگہ مطمئن شدم... اون احمق خودشو بہ فنا دادہ! فقط بہ خاطر اینکہ... حرفی کہ ھمہ  ھمیشہ بھش میگفتن رو از دھن تو شنید!... اون احمق نفلہ...
_المایت: من... متاسفم... فقط میخواستم چشماش رو بہ حقیقت باز کنم... ولی نمیدونستم قرارہ اینجوری بشہ...

باکوگو بلند شد و نگاہ بی روحی بہ المایت کرد. ھیچکس از حرف ھایی کہ پسرک در این لحظہ در دل با خودش نجوا میکرد، خبر نداشت. شاید حتی برای لحظہ ای، المایت رو مقصر مرگ میدوریا دونست.
بعد از یہ نگاہ طولانی بہ سمت در حرکت کرد اما احساس غریبی توی وجودش بھش میگفت "این ھمہ ی ماجرا نیست، یہ چیزی اینجا جور در نمیاد، اون دارہ یہ چیزی رو مخفی میکنہ!"




____________________

سوری یادم رف پارت بدم ⁦⁦(٥↼_↼)⁩

Suffering is Enough Where stories live. Discover now