Friend

129 27 3
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part42 :
 
 
 
 

میدوریا درحالی کہ ھودی سیاہ و شلوار جینی بہ ھمان رنگ پوشیدہ بود و ماسک روی دھانش زدہ بود، کنار ال فور وان در کوچہ پس کوچہ ھا بہ پیش میرفت.

_میدوریا: لازم بود این ماسک رو بزنم؟ نمیتونم نفس بکشم.
_ال فور وان: یادت نرہ کسی نباید چھرت رو ببینہ.

میدوریا سری بہ نشانہ ی فھمیدن تکان داد و سعی کرد از پشت ماسک پارچہ ای، نفس عمیقی بکشد. دستی روی چشمبندی کہ کاسہ ی خالی چشم چپش را زیر پوشش مخفی کردہ بود، کشید کہ ناگھان صدای آشنایی بہ گوشش رسید و لبخندی زد.

_میدوریا: کاچان!! اون کاچانہ!

ھنگامی کہ پایش از زمین بلند شد تا با آخرین سرعت ممکن بہ سمت صدا بدود، ال فور وان دستش را جلو آورد و مانعش شد. پسرک با تعجب نگاھی بہ مرد و سری کہ بہ نشانہ ی مخالفت تکان میخورد، کرد.

_ال فور وان: اون تنھا نیست. باید صبر کنی.

میدوریا کہ متوجہ قضیہ شدہ بود، آرام گرفت و ساکت تر از ھمیشہ کنار ال فور وان، خشکید. این کوچہ درست کنار پارک نزدیک محلہ شان بود. جایی کہ از بچگی ھمراہ باکوگو و سایر بچہ ھا کودکی اش را گذراندہ بود.

_نہ من کہ فکر نمیکنم دیگہ ریخت اون اون بدبخت رو دوبارہ ببینیم!
_طفلکی حتما از شدت فلاکت خودکشی کردہ.
_ھہ... الانم کہ مادرش مردہ. ھمون بھتر کہ جفتشون باھم مردن.
_شرط میبندم آتیش سوزی خونہ کار میدوریا بودہ.
_چرت نگو! من کہ میگم حتما آتیش سوزی رو دیدہ ولی جرئت نکردہ برہ ننشو نجات بدہ واسہ ھمین خودشو سر بہ نیست کردہ!
_پوف! ولی از دستش راحت شدی، مگہ نہ باکوگو؟!
_باکوگو: ھم؟ چی گفتی؟
_گفتم از شر میدوریا راحت شدی، نہ؟
_باکوگو: ھا؟ آرہ... از بس عین کنہ ھا بھم چسبیدہ بود کہ دیگہ فقط با دیدنشم مورمورم میشد. اگہ نمیمرد، خودم با دستای خودم خفش میکردم. حالم ازش بھم میخورد.

چشمان میدوریا نمیتوانست از چیزی کہ بود درشت تر شوند. مردمک سبزش کہ بہ اندازہ ی سر سوزنی در پس زمینہ ی سفید چشمانش میلرزید، با حلقہ ھای اشک محاصرہ شدہ بود. طولی نکشید کہ سد پلک ھایش ھم نتوانست سیل اشک ھای بی صدایش را کہ بر گونہ ھایش جاری شدند را عقب نگہ دارد. مدتی در سکوتی مرگبار ایستاد و بہ خندہ ھا و تمسخر آنھا گوش فرا داد. مدتی نہ چندان طولانی کہ ھر لحظہ اش بہ مدت عمری برایش گذشت.

_بریم یہ سر بازار؟
_آرہ فکر خوبیہ.
_تو نمیای باکوگو؟
_باکوگو: نہ... حوصلم نمیکشہ. یکم دیگہ میرم خونہ، کار دارم.
_ضد حال.
_خونہ با غرغرای مادرت خوش بگذرہ ھاھاھا
_باکوگو: ببند گالتو نفلہ!

صدای قدم ھا رفتہ رفتہ کمرنگ شد و تنھا صدای جیرجیر زنجیر تابی کہ باکوگو رویش نشستہ بود، باقی ماند.

_ال فور وان: حالا میتونی بری.

میدوریا سکوت کرد. با صورت گریان، دستانش را گرہ کرد و با خشم سرش را بالا آورد. رویش را از مسیری کہ چند قدم با باکوگو فاصلہ داشت برگرداند و راھش را کشید و با قدم ھای بلندی دور شد. ال فور وان سایہ بہ سایہ ھمراھی اش میکرد و چشم از او بر نمیداشت.

_ال فور وان: چی شد؟ مگہ نمیخواستی "دوستت" رو ببینی؟
_میدوریا: نہ... دیگہ نمیخوام... حتی صداشو بشنوم.
_ال فور وان: ولی اون دوستتہ، درستہ؟ نباید اینطوری راجبش حرف بزنی!
_میدوریا: ازش متنفرمممممم. متنفرمممممم.

ال فور وان در سکوت پوزخندی زد و از نوای پر از نفرت صدای میدوریا لذت برد. صدای کوبش قدم ھای میدوریا بر زمین بہ قدری بلند و محکم بود کہ گویی خشمش را با ضربہ بر زمین خالی میکرد.

بیشتر تاریکی را در آغوش بکش. عمیق تر در نفرت فرو برو.
این ھا تقدیر اوست! سرنوشت برایش چہ رقم خواھد زد؟!

 
 
 
 
 
____________________________________________

nothing to say
just wait for his suffering

Suffering is Enough Where stories live. Discover now