Breathe with me

34 5 1
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part63 :







پسرک برخواستہ بود و ھمانگونہ کہ پوست سرش‌را میخراشید مانند کودکی عاجز بہ زمین پا کوبید. اجسادی کہ روی زمین میخزیدند را زیر کفش‌ھایش بہ لگد بستہ بود و بدن نیمہ متلاشی شدہ‌شان را از ھم باز میکرد. باکوگو وحشت زدہ بہ او خیرہ بود و سعی داشت شباھتی بین چیزی کہ میدید و چیزی کہ بہ یاد داشت پیدا کند اما بی‌فایدہ بود؛ میدوریا ایزوکو مردہ بود و حالا ویگر مقابلش قد علم کردہ بود.
چند لحظہ بعد، سینہ‌ میدوریا وحشیانہ بالا و پایین میشد و نفس‌ھایش ناھماھنگ و سریع بودند گویی میخواستند از ریہ‌ھایش خارج شودند و ھرگز باز نگردند اما میدوریا برای بہ داخل کشیدنشان تلاش میکرد. لحظہ‌ای بعد، دیگر بہ زمین یا اجساد لگد نمیزد، دستی بہ گلو و دستی بہ سینہ‌اش چنگ زدہ بود و پوستش را میخراشید. برای بلعیدن ھوا تلاش میکرد و تنھا حاصلش زدایی دلخراش بود؛ نمیتوانست نفس بکشد. طولی نکشید کہ روی زانو بہ زمین افتاد و با تمام توان برای باز کردن قفسہ سینہ‌اش بہ خود چنگ میزد.
باکوگو کہ توسط اجساد نگہ داشتہ شدہ بود، با ناباوری بہ صحنہ‌ی مقابلش زل زدہ بود، چہ اتفاقی درحال وقوع بود؟ آیا این ھم یک نمایش بود؟
وقتی کمر میدوریا تا جایی خم شد کہ پیشانی‌اش بہ زمین برسد، وقتی صدای تلاشش برای نفس کشیدن رنگ باختہ بود، کسی با وحشت در را کنار زد و بہ سمتش دوید. بدن نیمہ بی‌جانش را بہ آغوش کشید و نامش را فریاد زد اما میدوریا چیزی نمیدید جز ھالہ‌ای تار و غیرقابل تشخیص و صداھا گنگ بودند اما بہ شکلی قابل تشخیص. نشستن فلزی سرد را دور لب ھایش احساس کرد و بعد شریان و جاری شدن اکسیژن تازہ را بہ درون ریہ‌ھای مچالہ شدہ‌اش.
کامادو سر میدوریا را روی ساعد خودش نگه داشت و ماسک اکسیژن را روی لب هایش تنظیم کرد تا سریعتر نفس بکشد. با وحشتی که هرگز رنگ نمی باخت بدن لرزان او را بیشتر به خودش نزدیک کرد، چند باز دیگر اسمش را صدا زد، دستش را بالای چشم های نیمه بازش حرکت داد تا توجهش را جلب کند.

_کامادو : هی.. میدوریا... میشنوی؟! با من نفس بکش، خب؟!یک... دو... سه... چهار... آفرین... پنج... ادامه بده... شیش... هفت... هشت... نه... ده...

آنقدر این کار را تکرار کردند تا حرکت وحشیانه قفسه سینه پسر آرام گرفت و سرش روی ساعد کامادو به گوشه ای کج شد. کامادو بدون اینکه بدن میدوریا را تکان بدهد با غیظ رو به باکوگو گفت:

_کامادو : مرتیکه نفهم مگه بهت هشدار نندام که نباید اذیتش کنی؟! عقل توی اون کلت هست؟! چی بهش گفتی که دوباره اینطوری شد؟!

باکوگو که زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست نگاهش را از چشم های نیمه باز میدوریا بگیرد به تته پته افتاد.

_باکوگو: من... من چیزی...
_کامادو: واقعا که مثل زهر می‌مونی... کی میخوای دست از اذیت کردنش برداری؟! تمام بچگیش کافی نبود؟! حالا هم دوباره داری اینطوری آزارش میدی؟!

حالا کہ میدوریا نیمہ۔بیھوش بود، اجساد کم کم بہ شکل واقعی‌شان درآمدند: بی‌حرکت و بی‌صدا، مثل یک مردہ.

_میدوریا: ک...کِی...چیرو...

پسرک با صدایی خستہ و خش‌دار بہ حرف آمد و نگاہ خشمگین کامادو با نگریستن بہ میدوریا در کسری از ثانیہ تغییر کرد و جایش را بہ نگرانی محبت آمیزی داد.

_کامادو: چیزی نیست میدوریا... چیزی نیست... متاسفم دیر رسیدم.

صدای قدم‌ھایی کہ در راھرو منعکس میشد نشان از افراد زیادی میداد کہ بہ سمت آن‌ھا میرفتند و باکوگو دریافت دیگر امیدی بہ فرار نیست. چند ثانیہ بعد افرادی با یونیفورم یکدست و مشابہ بہ رنگ سیاہ و علامت آشنای "W" سرخ خونین روی بازویشان بہ داخل اتاق سرازیر شدند، چھرہ ھمہ‌شان با ماسک سیاھی پوشاندہ شدہ بود و غیرقابل تشخیص از یکدیگر بودند، ھمہ بہ جز یک نفر. کسی کہ نقابی بر چھرہ نداشت و باکوگو توانست او را بہ خوبی تشخیص دھد. ھنگامی کہ سربازان برای عبور او کنار رفتند، پسربلوند طرہ‌ای از موھای سرخ و چشمان سبزی را دید کہ راھش را از بین سایرین باز کرد و جلو آمد. چشمان پسرک با ناباوری گشاد شد، تمام مدت حدس میزد اما با اینحال حالا کہ اطمینان پیدا کردہ بود، باز ھم جا خوردہ بود.

_باکوگو: ت...تو!؟

فوجیھارا تنھا از گوشہ‌ی چشم نگاہ کوتاھی بہ او کرد و بعد زیر پای میدوریا زانو زد.

_فوجیھارا: فرماندہ.
_کامادو: زندانی رو بہ اتاق جھنمی ببر. خودم بہ حسابش میرسم.

فوجیهارا و کامادو نگاه های نگران و معنی داری را با هم رد و بدل کردند اما بدون حرف اضافه ای دختر سرش را به معنی اطاعت تکان داد و با اشاره دستش دو نگهبان گردن کلفت زیر کتف های لرزان باکوگو را گرفتند و او را از اتاق اجساد بیرون کشیدند.

_باکوگو: صبر کن ببینم... دستتو بکش نفهم...

هیچ یک از آنها به تقلا های باکوگو توجهی نکردند و تنها پاسخ شان محکم تر فشردن عضلات دست او بود. فوجیهارا قبل از خروجش به همراه آنها یک بار دیگر به میدوریا نگاه کرد و بعد پشت راهرو محو شد.

کامادو نگاهش را به چشم های نیمه باز میدوریا دوخت و پیشانی هایشان را به هم تکیه داد. نفس های ناممتد و آرام او به صورتش برخورد و نگرانی و درد کامادو را تشدید می کردند. ناگهان به روزی فکر کرد که دیگر نتواند این نفس کشیدن را ببیند و بعد احساس کرد قلبش مثل تکه فلزی مذابی در هم فشرده می‌شود.
چشم هایش را روی هم فشرد و با بغض و خشمی که سعی داشت آن را کنترل کند، میدوریا را روی دست هایش بلند کرد و از اتاق بیرون رفت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 15 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Suffering is Enough Where stories live. Discover now