The Voice

102 17 2
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part54 :

شیگاراکی با نگاھی جستجو گرانہ موقعیت را وارسی کرد و بعد نگاھش برای مدتی کوتاہ اما طولانی، با نگاہ بی روح میدوریا گرہ خورد.

_شیگاراکی: زندہ زندہ سوختن مادرش... زیر سر تو بود، سنسہ؟ کہ بکشونیش توی تیم ما؟

برای گرفتن پاسخ، نگاھش را از میدوریا نگرفت و نیازی ھم بہ این کار نداشت، سناریویی کاملا واضح بود... و آشنا.

_ال فور وان: البتہ. برای اومدنش بہ تیم ما، بھونہ ی خوبی لازم داشتم تا کسی کہ عاشق این بہ اصطلاح "قھرمان ھا" شدہ رو قانع کنم.

بالاخرہ مردمک چشم ھای شیگاراکی با نگاھی سرد از گوشہ ی چشم، مردی را دید زد کہ پس از نابودی خانوادہ‌ای کہ داشت او را پیدا و بزرگ کردہ بود؛ آن لحظہ پس از تلنگری، شیگاراکی از خود پرسید "آیا واقعا ھمہ این ھا اتفاقی بودہ؟".
چشمان میدوریا تمام اطراف را از نظر میگذراند و گاھی روی نقطہ ای ثابت میشد، زیر لب زمزمہ میکرد و رفتارھایش برای ھیچ یک از آن‌ھا قابل درک نبود.

_توگا: دیوونہ شدہ!؟
_ال فور وان: مھم نیست. بگیرینش. مردہ یا زندہ دیگہ فرقی نمیکنہ... فقط بدنش رو میخوام.
_دابی: راہ بیفت توآیس.

توآیس با نگاھی نگران و غم زدہ بہ پسری کہ بنظر از شدت درد و ناراحتی دیوانہ شدہ بود خیرہ شد و مشتش را فشرد.

_توآیس: ولی اون... دوست منہ... نخیر نخیر نخیر نخیر... نخیر نخیر تو دوستی نداری دوستت نیست... بگیرش بگیرش...

توآیس مشتی حواله صورت خودش کرد و بعد در همان حین که با خودش درگیر بود به سمت میدوریا رفت. نگاه سبز کدر پسر از نقطه ای به نقطه دیگر حرکت میکرد، انگشت وسط و اشاره دست راستش کنار هم به تندی حرکت میکردند، مثل یک تیک عصبی غیر قابل کنترل. نفس هایش تند و آهسته می شدند و هر از چندگاهی وقتی روی نقطه‌ای خیره میشد چشم هایش برای چند ثانیه گشاد می شدند. پلک هایش را محکم به هم می‌فشرد و سعی میکرد همه چیز را واضح ببیند و بعد... برای اولین بار... شنید...
جایی پشت مغزش، نزدیک گوش چپش، احساس سنگینی عجیبی کرد، مثل اینکه برای لحظات کوتاهی آن بخش از مغزش توسط مشتی فشرده شود و بعد...
صدایی...
زیر...
ترسناک...
که شاید...
شاید متعلق به...
به...
به یک مرد میانسال...
شاید چهل و پنج ساله...
برای اولین بار در سرش نجوا کرد. طوری که انگار همیشه آنجا بوده و قرار بود برای همیشه آنجا بماند.

"موهات رو بکش ایزوکو... بهشون چنگ بزن و تا جایی که میتونی فشار بده..."

میدوریا احساس ناچاری میکرد. گویی دربرابر آن صدا و تنی که  داشت ناتوان و بیچاره است. انگار اگر کاری که می گوید انجام نشود اتفاق خیلی خیلی بدی خواهد افتاد.
دستش قبل از آنکه بتواند آن را کنترل کند راهش را بین موهایش پیدا کرد و بعد از گرفتن توده ای از آنها، با تمام توان کشید. رگ‌های صورتش منقبض شدند اما دردی را حس نمیکرد... هیچ چیزی را حس نمیکرد.
تمام کسانی که آنجا بودند محو تصویر ترسناک پسری شده بودند که از یک بمب ساعتی نیز خطرناک‌تر به نظر می‌رسید و هیچکدام جرئت نزدیک شدن به او را نداشتند. حتی ال فور وان به حرکات پسر خیره شده بود و تکان نمیخورد.

"خوبه... خوبه... حالا... بُکُش... تا جایی که میتونی... همه رو... بکش"

دستش را با فشار بہ چشمانش کشید انگار کہ درست نمیدید و سعی داشت خاک درون آن ھا را بیرون بکشد. حتی کامادو نیز با احساس ترسی بہ ظاھر سرکوب شدہ بہ پسری کہ کنارش بود نگاہ ھای بریدہ بریدہ ای میکرد.

"بکش بکش بکش ھمہ رو..."
_میدوریا: بکش!

میدوریا جملہ را کامل کرد و بعد نیشخندی دیوانہ وار در پھنای صورتش نقش گرفت و او را تبدیل بہ تصویری جنون آمیز کرد. ھنگامی کہ سرش را بلند کرد، لحظہ‌ای کہ افراد لیگ توانستند چھرہ‌اش را ببینند، ترس مانند زھر در رگ‌ھا و بدنشان جاری شد؛ سایہ‌ی وحشت و مرگ در نگاہ پسرکی کہ دیگر ھیچ چیز برای از دست دادن نداشت توان نفس کشیدن را از افراد حاضر گرفتہ بود.

_توآیس: ش...شت... اوضاع خیطہ... بھترہ بزنیم بہ چاک!
_دابی: غلط اضافی نکن! اون فقط یہ بچس!

در سمت مخالف دوید تا دور شود اما دست دابی از پشت بہ یقیہ اش چنگ انداخت و او را چندین متر بہ جلو پرت کرد. روی زمین غل خورد و ھنگامی کہ متوقف شد، پای کسی جلوی چشمانش بود و بعد سنگینی نگاھی را درست بالای سرش احساس کرد. سرش با ترس و وحشت و برخلاف خواستہ اش بالا آمد و ھنگامی کہ نگاھش با نگاہ مملو از مرگ، گرہ خورد، لرزید.

_توآیس: ای...ایزوکو۔کون...

چشمان کدر پسرک با نیت شومی گشادتر شدند و این چھرہ حتی ترسناک تر از چند ثانیہ پیشش بود.

_میدوریا: بکش... بکش... ھمہ رو... بکش...

لبخندش ردیف دندان های خون آلودش را نشان میداد. ظاهرا از داخل مشغول گاز گرفتن بخش داخلی دهانش بود و حالا لکه های خون دندان‌ها و لب‌هایش را سرخ کرده بودند.






___________________________________________

از این به بعد حدودا هفته ای دو چپتر از این فیک داریم.
از اونجایی که نوشتنش هنوز تموم نشده ممکنه گاهی بریک بخوره :)
ساری

Suffering is Enough Où les histoires vivent. Découvrez maintenant