Lie

186 29 23
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part33 :🔞🔞🔞🔞 
 
 
 
_اسمات :))
 

باکوگو سرش رو بہ یک طرف چرخوند کہ تا جای ممکن صورتش رو از صورت میدوریا دور کنہ اما با دستی کہ روی گونش نشست و سرش رو بہ حالت اول برگردوند، پلک ھاش رو بھم فشار داد.

_میدوریا: دو سال پیش... تو میخواستی ھمین کارو باھام بکنی، نہ؟ حالا میذارم تا حد مرگ منو داشتہ باشی!
_باکوگو: ن...نہ... تمومـ امممممم

با نشستن لب ھای میدوریا روی لب ھاش، پلک ھاش رو بھم فشار داد و نالہ کرد کہ میدوریا بہ زور زبونش رو وارد دھنش کرد.

_باکوگو: اومممم... ھممممم...

وقتی میدوریا زبون باکوگو رو داخل دھن خودش کشید و مثل پستونک شروع بہ مکیدن کرد، باکوگو با دستایی کہ از پشت بستہ شدہ بودن بہ ملافہ چنگ انداخت.
میدوریا بی وقفہ زبون نرم باکوگو رو میخورد، زبونش رو توی دھن باکوگو میچرخوند و یا لب ھاشو میمکید و گازھای ریز میگرفت تا جایی کہ دیگہ گرمی و مزہ ی شوری خون رو توی دھنش حس کرد. سرش رو عقب کشید و زبونش رو اریب روی لبش کشید.

_میدوریا: خونت... خوشمزس!
_باکوگو: دکو... ھھمفف... بس کن...

میدوریا با نیشخند بہ گونہ ھای گل انداختہ و چھرہ ی خجالت زدہ ی باکوگو کہ عاجزانہ بھش خیرہ بود، نگاہ کرد.

_میدوریا: یہ سگ خوب از صاحبش حرف شنوی دارہ، کاچان! اینطور نیست؟

وقتی میدوریا بہ جون لباس باکوگو افتاد و پارش کرد و دستی بہ روی شکم و سینہ ھاش کشید، با حس لرزش بدن باکوگو، لبخندش بیشتر شد.

_میدوریا: بدنت از دو سال پیش خیلی فرق کردہ! اون موقع اینجور سیکس پک نداشتی!
_باکوگو: گفتم بس کن نفلہ ی عقدہ ای! ھمین الان!
_میدوریا: ھہ... من ھنوز شروعم نکردم!

سرش رو توی گردن باکوگو فرو کرد و شروع کرد بہ مارک گذاشتن. زبونش رو روی ترقوش کشید و با دست راستش یکی از نیپلاش رو گرفت و فشار داد.

_باکوگو: ممم... ن...نکن...

میدوریا از پایین بہ صورت سرخ شدہ ی باکوگو نگاھی کرد و نیپلش رو کشید کہ باکوگو لب پایینش رو گاز گرفت. میدوریا از اینکہ نقطہ ضعفش رو پیدا کردہ بود، نیشخند زد و تند تند نیپل باکوگو رو میکشید و میچرخوند کہ دست آخر "آہ" مردونہ ای از دھنش در رفت.

_میدوریا: انگار دارہ بھت خوش میگذرہ!
_باکوگو: اصلا اینطور... ھمف... نیست

صورت باکوگو بیشتر از قبل سرخ شد و میدوریا ھمونطور کہ یکی از نیپلاش رو با انگشتش بہ بازی گرفتہ بود، لبش رو روی نیپل دیگہ ی باکوگو گذاشت و شروع بہ مکیدن کرد.

_باکوگو: ن...نکن... ااهه... ھنف...

میدوریا بی توجہ بہ باکوگو، زبونش رو دور نیپل باکوگو میچرخوند و گازش میگرفت. دست آزادش رو از روی شکم باکوگو پایین تر و زیر شلوارش برد کہ باکوگو سعی کرد خودشو بالاتر بکشہ.

Suffering is Enough Where stories live. Discover now