Freshman

125 24 5
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part39 :
 
 
 
 
 

جو سنگینی کہ بر فضا حاکم بود، پسرک را با تمام توانش لہ میکرد. کم کم بہ استرس افتاد و دستانش را نامحسوس بہ ھم مالید.

_دابی: اگہ کاری نداری، بھترہ ما رو علاف نکنی! من کلی کار دارم.
_ال فور وان: صبور باش دابی۔کون!

ال فور وان رو بہ میدوریا میکند و از پشت ماسک شیشہ ای اش لبخندی موزیانہ میزند. دستی روی شانہ ی پسرک میگذارد.

_ال فور وان: چرا خودتو بہ بقیہ معرفی نمیکنی؟

میدوریا نگاھی بہ مرد و نگاھی بہ سایر افراد انداخت. بہ تتہ پتہ افتادہ بود و خودش ھم دلیلش را نمیدانست.

_میدوریا: اسمم... میدوریا ایزوکوئہ... سیزدہ سالمہ.

دختر مو طلائی با شوق و ذوق جلو آمد و جلوی میدوریا ایستاد. خم شد و از زیر بہ صورت پسرک نگاہ کرد کہ میدوریا خودش را عقب کشید.

_اسم من توگا ھیمیکو! میتونی توگا۔چان صدام کنی، ایزوکو۔کون!
_میدوریا: خـ خوشبختم.
_ال فور وان: این پسرای بی ادبی ھم کہ میبینی، دابی۔کون، توآیس و شیگاراکی تنکو۔کون ھستن. اینم عضو جدیدتون... میدوریا ایزوکوئہ.
_میدوریا: عضو...جدید؟

با تعجب و کمی ترس در چھرہ اش بہ مرد نگاہ کرد کہ دستِ روی شانہ اش محکمتر شد و بہ بدنش کمی فشار آورد کہ صورتش در ھم رفت.

_ال فور وان: تو دیگہ یکی از مایی... از لیگ تبھکاران.

چشم ھای سبز میدوریا با شنیدن "لیگ تبھکاران" درشت شد. اطلاعات زیادی از این گروہ در دسترس نبود اما برای کسی کہ کوچکترین مطالب ھم نمیتوانستند از زیر چشمانش فرار کنند، شناختن گروہ خرابکار تازہ تشکیل شدہ ی لیگ تبھکاران، چیز عجیبی نبود.

_میدوریا: مـ من... باید... برگردم خونہ

خودش را از زیر دستان مرد بیرون کشید و درحالی کہ بہ نیشخند ھای شیطانی آن گروہ خیرہ بود، عقب عقب تا در خروجی رفت. وقتی کمرش در چوبی را لمس کرد، بہ آنھا پشت کرد. دستگیرہ ی در را گرفت و چند سانتی از چھارچوب فاصلہ اش داد کہ ناگھان دستی روی در کوبیدہ شد و آن را بست. بدن میدوریا از شدت ضربہ بہ لرزہ افتاد و سرش را در گردنش فرو کرد. دستی پشت سرش نشست و صورتش را با خشم بہ در فشرد کہ نالہ ھای پسرک بلند شد.

_دابی: جایی تشریف میبردین؟
_ال فور وان: انقدر خشونت با عضو جدید لازم نیست دابی۔کون!
_دابی: اگہ عضو جدیدہ... پس بھترہ ھمین اول کاری حساب کارو بزارم کف دستش.
_میدوریا: توروخدا... بذارین برم. بہ ھیچکس چیزی نمیگم!
_ال فور وان: اول حرفام رو بشنو. بعد بستہ بہ جوابت، تصمیم میگیرم باھات چیکار کنم. بیارش اینجا دابی.

دستی از پشت، یقہ اش را گرفت و بدن نحیفش را کشان کشان از در دور کرد و جلوی پای ال فور وان روی زمین انداخت. میدوریا از ترس روی زمین خزید و خودش را عقب کشید. بہ دیوار چسبید و با لرز بہ بقیہ نگاہ کرد. ال فور وان جلو آمد و چمباتمہ در مقابلش نشست کہ پسرک خودش را بغل گرفت.

Suffering is Enough Where stories live. Discover now