Like a flower in the breeze

123 17 7
                                    


✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part45 :
 
 
 
 
 
 
نیمہ ھای شب، سکوت مخفیگاہ با کوبیدہ شدن در، شکستہ شد. دابی کہ روی کاناپہ خوابش بردہ بود، با وحشت از جا پرید و دستانش را با آتش فیروزہ ای شعلہ ور کرد اما با دیدن سایر اعضای لیگ، نفس راحتی کشید و باری دیگر روی کاناپہ دراز کشید.

_دابی: خب؟ چقدر گند زدین؟
_توآیس: بسی زیاد! ھمشون در رفتن.
_دابی: ھمف... بیشتر از اینم انتظار نداشتم. وقتی یہ مشت پخمہ برن ماموریت ھمین میشہ.
_توآیس: ھن؟ الان بہ من گفت پخمہ؟
_توگا: بہ ھممون گفت.
_شیگاراکی: ولش کنید. از ھمہ پخمہ تر خودشہ کہ اینجا لمیدہ.
_دابی: اگہ میذاشت بیام کہ ھمشون رو جزغالہ میکردم.
_شیگاراکی: باشہ بابا تو خوبی.

دابی "تچی" کرد و بازویش را روی چشمانش گذاشت تا دوبارہ بخوابد کہ صدای قدم ھای توآیس را شنید کہ بہ سمت اتاق میدوریا میرفت اما برای توقفش حرکتی نکرد.

_توآیس: یا حضرت ماسک!

در با صدای بلندی بہ چھارچوبش کوبیدہ شد و نیشخند محوی بر لب ھای دابی نشست. از آنجا کہ میدوریا از اتاق بیرون نیامدہ بود، میدانست ھنوز در ھمان وضع است.

_شیگاراکی: چی شدہ؟
_توآیس: این بچہ چرا لختہ!؟
_توگا: ھا؟ ببینم!
_شیگاراکی: نخیر نمیشہ.

شیگاراکی دستش را مانع توگا کرد و او را عقب نگہ داشت. دختر با قیافہ ی عبوسی بہ او نگاہ کرد و رویش را گرفت. شیگاراکی با نگاہ خشکی بہ دابی کہ ھنوز روی کاناپہ دراز کشیدہ بود و ھیچ عکس العملی نشان نمیداد کرد.

_شیگاراکی: چہ غلطی کردی دابی؟
_دابی: من ھمینجا خوابیدم. مگہ کوری؟ ھر غلطی با خودش کردہ بہ من ھیچ ربطی ندارہ.
_شیگاراکی:...

شیگاراکی لحظہ ای بہ دابی خیرہ شد و بعد با نفس عمیقی تصمیم گرفت ماجرا را فراموش کند. بہ قدری خستہ بود کہ این مسائل برایش اھمیتی نداشتہ باشد. با قدم ھای کوتاہ مقابل در ایستاد و کلید را در قفلش چرخاند.

_شیگاراکی: از این بہ بعد ھیچکس حق ندارہ بدون اجازہ ی من بہ این اتاق وارد یا ازش خارج بشہ.

کلید را در جیبش گذاشت و بدون گفتن کلمہ ای دیگر در پیچ راھرو محو شد. از پلہ ھا پایین رفت و درست در انتھای آنھا، در چوبی ای کہ در بستر زمین جا خوش کردہ بود را باز کرد و وارد اتاق نسبتا بزرگ ولی خلوتی شد. گوشہ ی اتاق، تخت خواب گرم و نرمش انتظارش را میکشید. بدون آنکہ لباس ھایش را عوض کند، از خستگی روی تخت پھن میشود و قبل از آنکہ بفھمد بہ خواب فرو میرود.
فردا صبح با صدای تلفنی کہ مدام و پشت سر ھم مغزش را مانند متہ سوراخ میکرد، دندون قروچہ کنان بیدار شد و روی تخت نشست. خمیازہ ای کشید و کورمال کورمال روی میز کنار تخت بہ دنبال تلفنش گشت و بعد از پیدا کردنش، آن را کنار گوشش گذاشت و با صدای گرفتہ ای گفت:"ھا؟ چیہ اینوقت صبح یہ بند داری زنگ میزنی؟"

_اوجیکو: علیک سلام، شیگاراکی. میخوام اون پسرو برام بیاری بہ آزمایشگاہ.
_شیگاراکی: منو از خواب بیدار کردی کہ یہ موش مردہ رو برات بیارم؟ خودت بیا و ببرش.
_اوجیکو: مراقب باش جای آزمایشگاہ رو نفھمہ. میدونی کہ چرا!؟ تا یہ ساعت دیگہ اینجا باش.
_شیگاراکی: چرا از اون نوموی لعنتیت استفادہ نمیـ

با شنیدن صدای بوق، حرفش در دھنش ماسید. عصبی تلفن را در میان دستانش فشرد و دندان ھایش را بہ ھم سابید. سر و وضعش خاکی بود و حتی فرصتی برای حمام کردن یا تعویض لباس ھایش نداشت. از کشوی میز، سرنگی با مایع زردی بیرون آورد و در جیبش گذاشت، دست پدرش را روی صورتش گذاشت و با قدم ھای بلند، از پلہ ھا بالا رفت و مقابل در اتاق میدوریا ایستاد.
مخفیگاہ ھنوز ساکت بود و بقیہ ی گروہ در خواب شیرین خودشان غلت میخوردند. کلید را با صدای چقی در قفلش چرخاند و در را باز کرد. میدوریا ھنوز ھمانطور روی تخت، خوابش بردہ بود. شیگاراکی با کلافگی دستی بہ موھایش کشید و جلو رفت. چمباتمہ روی زانویش نشست تا شلوار و ھودی میدوریا را کہ ھرکدام گوشہ ای روی زمین پھن شدہ بودند بردارد. وقتی ھودی را در دستش گرفت، پارچہ مانند سفرہ ای در دستانش باز شد و لبہ ھای سوختہ اش نمایان شد.

_شیگاراکی: دابی... لعنتی. پولشو از حلقومت سوخاریت میکشم بیرون.

لباس دیگری ھم نداشتند کہ اندازہ ی میدوریا باشد مگر لباس ھای دخترانہ ی توگا. اما شیگاراکی حاضر نبود با پسری کہ لباس دختر مدرسہ ای ھا را پوشیدہ پایش را در شھر بگذارد. ناچار ھمان ھودی را کہ از وسط از ھم باز شدہ بود را برداشت و بالای سر میدوریا ایستاد. پسر کہ گویی حضور او را حس کردہ بود، آرام چشمانش را باز کرد و از پشت پلک ھای نیمہ بازش بہ شیگاراکی کہ سرنگ را در دستش گرفتہ بود و با انگشت بہ بدنہ اش ضربہ ھای آرامی میزد، نگاہ کرد. با صدای خستہ ای کہ گویی از انتھای چاھی عمیق بیرون می آمد گفت:" اون چیہ؟"
شیگاراکی پاسخی نداد. بازوی راست میدوریا را گرفت، خم شد تا سوزن سرنگ را بہ پوستش فرو کند اما پسرک خودش را با ترس عقب کشید.

_شیگاراکی: نترس. نمیکشتت. باید بریم یہ جایی ولی لازمہ توی راہ بخوابی. وول نخور چون ممکنہ سوزنش بشکنہ و توی گوشتت گیر کنہ.

میدوریا با اکراہ سری بہ نشانہ ی موافقت تکان داد و ھمانطور کہ بہ چھرہ ی سرد شیگاراکی چشم دوختہ بود، با فرو رفتن سوزن در بازویش، صورتش را از درد درھم کشید و در گلو نالید. حرکت مایع درون سرنگ را در رگ ھایش حس میکرد.
وقتی سرنگ خالی شد، شیگاراکی آن را روی میز گذاشت، بدن میدوریا را تا لبہ ی تخت جلو کشید، روی زانو نشست و لباس و شلوار را تنش کرد. با اثر کردن دارو، سر میدوریا مانند شاخہ گلی در نسیم بہ اطراف حرکت کرد و بعد گویی کہ وزنہ ی سنگینی بہ آن وصل شدہ باشد، از جلو پایین آمد و روی شانہ ی شیگاراکی افتاد.

_شیگاراکی: ھوی!

پسرک پاسخی نداد. دیگر ھشیار نبود. شانہ ھای میدوریا با ھر نفس کشیدن، بالا و پایین میرفت. شیگاراکی تچی کرد، بدن میدوریا را بہ خودش چسباند و بغل گرفت. بلند شد و از اتاق بیرون رفت کہ ناگھان با دابی کہ روی کاناپہ نشستہ بود، چشم در چشم شد. نگاھش را از او گرفت و با قدم ھای بلند از مخفیگاہ خارج شد. نمیخواست بخاطر چنین مسائل کوچکی بین اعضای لیگ جدایی بیندازد. میتوانست اینبار را چشم پوشی کند.

 
  _________________________________________

شیگا جون اهم اهم

Suffering is Enough Where stories live. Discover now