+ سفید به رنگ بک.
شاید فقط همین کلمات توانایی برگردوندن لبخند به لبهاش رو داشتن. سخت بود این حرفها رو از کسی بشنوی که هیچ ایدهایی از معنی پنهان شده پشت کلماتش نداره. سخت بود دوباره به تنهایی تمام اون لحظات رو مقابل نگاهت ببینی و طوری وانمود کنی انگار اتفاقی نیوفتاده. اینکه با نزدیکترین آدم زندگیت مثل غریبهها رفتار کنی خیلی سخته. وحشتناک سخت بود چانیولش رو اینقدر گیج و ترسیده ببینه و برای آروم کردنش نتونه قدمی به جلو برداره.
الان، دوباره اسمش رو دوست داشت. اسمی که سالها پیش دور انداخته بود رو دوباره دوست داشت. چقدر قشنگ به نظر میرسید. اسمش که با صدای بم چانیول برده میشد به نظرش میتونست زیباترین اسم دنیا باشه. بکهیونی که چانیول فقط بک اش رو نگه داشته بود میتونست باعث بشه نفرتش از اون اسم رو فراموش کنه.
نگاه سهون رو روی خودش احساس کرد، نگاه کیونگ رو هم همینطور. فقط اون دو نفر متوجه حضورش شده بودن. رنگ پریدهی کیونگسو و نگاه گیجش که بین چانیول و خودش در رفت و آمد بود، نشون میداد هردوی اونها هم از حرف چان متعجب شدن. ولی چانیول برنمیگشت. مطمعن بود حتی متوجه حضورش هم نشده. دلش برای اینطور دیدنش با روپوش سفید تنگ شده بود. خیلی وقت بود پارک چانیول دکتر رو ندیده بود. شاید چون دیگه زخمی برای ترمیم نداشت. برای این زیرزمین و وسایلش هم دلتنگ بود. هیچ تغییری نسبت به آخرین باری که اونجا بود نداشت. همهی وسایل سرجاشون بودند. با این تفاوت که مردی که رئیس اینجا بود، هیچکدوم از خاطراتشون رو به خاطر نمیاورد.
+ کارتون تموم شده. میتونین برین.
چان صندلی چرخدارش که کنار تخت بود رو با پا عقب فرستاد و درحالیکه لتکسها رو از دستش بیرون میاورد گفت:
+ اگر برای اینکه اثرش نمونه خیلی حساس هستین میتونم پماد و یا لوسیونی معرفی کنم که کمرنگش میکنه. ردش با هیچ چیزی بجز لیزر مخصوص از بین نمیره مگر اینکه بخواید با تتو بپوشونید. مراقبت خاصی هم نداره فقط برای اطمینان وسایل سنگین بلند نکنید و اگر احیانا خارش داشت با روغن و یا ژل چرب نگهش دارید. به زودی از بین میره.نگاهش رو به پسر روی تخت که چهرهی سردی داشت برگردوند و گفت:
+ سوالی ندارید؟کیونگسو به خودش اومد. هول شد و نمیدونست باید چیکار کنه. فکر نمیکرد بکهیون جدی گفته باشه و الان بخواد خودش رو نشون بده. گیجی پسر باعث شد خودش ادامه بده:
+ پس اگر سوالی نیست کارمون تموم شده. هزینه هم میشه..._ من پرداخت میکنم.
با صدای فرد سومی که شنید سرش رو برگردوند. به محض دیدن مرد سفید پوش مقابلش چشمهاش گرد شده و نفس کشیدن رو از یاد برد. همون... پسر بود. نیازی نبود حافظهی ضعیفش رو خیلی عمیق شخم بزنه تا چهرهی اون پسر به یادش بیاد. همونی بود که چند شب قبل باهم ملاقات داشتن. مقابلش تو غذاخوری همیشگی نشسته و مشغول به حرف زدن شده بودن.
![](https://img.wattpad.com/cover/332900191-288-k95182.jpg)
YOU ARE READING
Agreed
Fanfictionهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...