سلام به همگی. یک چپتر طولانی اینجاست و امیدوارم دوستش داشته باشید.
تعداد ووتها چپتر قبل واقعا ناامید کنندهاست و باید اعتراف کنم که واقعا دلسرد شدیم. اگر دوست دارید داستان متوقف نشه و دوستش دارید، ووت و نظر یادتون نره🥰🙏🏼❤💫***********************
روشنایی پشت پلکهاش باعث میشد رشتهی خوابش نازکتر و از دنیای رویا دورتر بشه. کمی تو جاش تکون خورد و با دست کشیدن و لمس ملافههای خنک کنارش در نهایت با کسلی و خستگی چشمهاش رو باز کرد. اونقدر گیج بود که نفهمه الان چه ساعتی از روز و چه روزی در هفتهاست و در عین حال هوشیاریش به حدی میرسید که بفهمه شب قبل رو تنهایی به صبح نرسونده. گردنش رو از بالشت فاصله داد و در حالیکه یکی از چشمهاش بسته و دیگری باز بود نگاهی به اطراف انداخت.
جای خالی پسری که باید کنارش خواب میبود باعث شد هردو چشمش رو کاملا باز کنه. خودش رو بالا کشیده و به حالت نیمه نشسته ملافه رو کنار زد. کاملا لخت بود اما پتوی مچاله شدهی پایین پاش نشون میداد که تلاشهای اون پسر برای پوشوندن بندش، ناموفق بوده. تقریبا هوشیارتر شده بود و بازهم در اتاق سرک کشید. وقتی اثری ازش ندید، گوش تیز کرد که شاید صدای ریزش آب حمام رو بشنوه. سکوت و تنهایی جواب سوالهاش رو داده و تنها چیزهایی بودن که متوجه میشد. بکهیون رفته بود...
با دو دست صورتش رو پوشوند و نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد. به قهوه و یک دوش طولانی نیاز داشت تا بتونه تمام اتفاقات شب قبل رو مرور و تحلیل کنه. دستهاش رو پایین آورد و ساعدش رو روی زانوهاش گذاشت. دیشب مست نکرده بود اما الان حالی شبیه به خماری داشت. مست نکرده بود اما با اون پسر مثل مستها رفتار کرد. درک و باور اینکه بازهم اون اتفاق افتاده، بازهم با همون پسر خوابیده راحت نبود. اتفاق غیرممکنی به نظر نمیرسید اما اینکه دقیقا دیشب این اتفاق افتاده، شبی که هرگز هیچ تصمیمی برای انجام دادنش نداشت، کمی قضیه رو پیچیده میکرد.
نمیخواست با بکهیون بخوابه. نه اینکه اون پسر رو نخواد و یا تمایلی نداشته باشه... فقط نمیخواست مثل آدمهایی که برای اینکار به دیدنشون میرفت رفتار کنه. باید فقط حرف میزدن. بهتر بود فقط کنار هم وقت بگذرونن تا ذهنش با حرفهای همیشه عجیب اون پسر درگیر بشه اما... کارشون به تخت کشیده شد. بعد از ملاقاتهای اخیرشون فهمیده بود بکهیون یک فاک بادی ساده نیست. احساسی داشت که نباید با اون پسر اینطور رفتاری داشته باشه. چیزی درون وجودش، صدایی درون مغزش هشدار میداد. که بکهیون نه. اون پسر نه. اینکارها با اون پسر نه.
اما چرا خودش جلو اومد؟ چرا بکهیون به سمتش اومده بود؟ اون پسر... هرگز باور نمیکرد احساسی بهش داشته باشه پس چرا با اون وضعیت به داخل حمام اومد؟ سردی بکهیون تقریبا این اطمینان رو بهش میداد که هیچ احساسی نداره. که شاید برای سرگرمی این شرط رو گذاشته و برای تفریح اون حرفها رو میزنه. اما چرا به سراغش اومده بود؟ چرا خودش نمیتونست جلوش رو بگیره؟ چطور توانش رو پیدا نکرد که پسش بزنه؟ چرا پسش نزد؟
![](https://img.wattpad.com/cover/332900191-288-k95182.jpg)
YOU ARE READING
Agreed
Fanfictionهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...