" × دستش رو محکم بگیری، دستت رو خورد میکنم. "با یادآوری حرف جونگین اخمهاش دوباره در هم رفت. این تهدید و نحوهی برخورد مرد هیچ به مزاقش خوش نیومده بود. مطمئن بود هیچ زمان قصد اذیت و ناراحت کردن بکهیون رو نداشته و این واکنش افراطی فقط به عصبانیتش دامن میزد.
از سن گله و شکایت از زندگی و افراد، گذشته بود و بعنوان یک مرد بالغ نمیخواست با انجام کارهایی نامناسب رفتارهای بالغانهاش رو خراب کنه. داد و بیداد و دعوا در شانش نبود و حتی نمیدونست باید چه کسی رو مسبب تمام این اتفاقات بدونه. اینطور نبود که اونها هیچ زمان واقعیت رو فاش نکرده باشند. اون فقط... به یاد نمیاورد.
با گذر هر روز میزان خستگی و کلافگیش بیشتر میشد و راه فراری نداشت. در کمتر از دو ماه متوجه خیلی از مسائل شده بود که شاید برای خیلی از آدمها میتونست یک شوک خیلی بزرگ باشه. بهترین دوستانش واقعیت بزرگی رو ازش مخفی کرده بودند و پنهان کاریهای همسرش هم به این مسائل دامن میزد. لوهان بیمار بود و این واقعیت که تمام مدت علائم بیماریش رو دیده و متوجه نشده باعث میشد احساس حماقت داشته باشه.
نگرانی برای شرایط لوهان، حملههای بکهیون و اصرارش بر اینکه حالش خوبه، رسیدگی به زیرزمین و نگرانی برای حسابی که روز به روز خالیتر میشد میتونست هر آدمی رو از پا بندازه. خستهه و درمونده بود اما نمیتونست ضعفی از خودش نشون بده. نه باید درمورد شرایط مالیش چیزی میگفت و نه نگرانیهاش رو بیان میکرد. میدونست بدون شک اولین پیشنهاد بکهیون برای کنترل شرایط استفاده از پولهای اون پیرمرد باشه و این بزرگترین خط قرمز زندگیش بود.
از طرفی اصرارهای بکهیون برای تاسیس اون بیمارستان لعنتی روز به روز بیشتر میشد و خودش اصلا شرایط فکر کردن به یک مشغلهی دیگه رو نداشت.
درواقع بعد از آشنا شدن با بکهیون و وارد شدن به اون جهنم فهمیده بود که زندگی خودش نسبت به زندگی افرادی که در عمارت زندگی کرده و بزرگ شده بودند شبیه به یک زندگی رویایی به نظر میرسه. یک زندگی آروم با خانوادهایی خوب. پدر و مادری که برای خوشحالی تنها فرزندشون تلاش میکردند تا روزهای خوبی رو در خاطرش ثبت کنند. زندگیایی که تنها تراژدی بزرگش مرگ پدر خانواده بعلت قصور پزشکی بود. برای این زندگی توهم انتقام از پولین و سهامدارانش... خیلی احمقانه به نظر نمیرسید؟
باید اعتراف میکرد که احمقانهاست. روزانه آدمهای زیادی در دنیا بخاطر قصور پزشکی و یا مجهز نبودن بیمارستانها از بین میرفتند و چند نفر از خانوادهی اون افراد برای گرفتن انتقام آماده میشدند؟ نمیدونست. شاید هیچکس. شاید خودش تنها آدم احمق این دنیا بود.
با کلافگی دستی در موهاش کشید و جامش رو به لبهاش نزدیک کرد. جرئهایی نوشید و چشمهاش رو روی هم گذاشت. شراب خوبی رو امتحان نمیکرد و اگر گزینهی دیگهایی برای انتخاب داشت یقینا از خیر این یکی میگذشت اما نمیدونست باقی شرابها رو کجا نگه میدارند. علاقهایی هم به سرک کشیدن در عمارت نداشت. میترسید داخل هر اتاق راز دیگهایی پنهان شده باشه و با باز کردن در به قلب و مغزش حمله کنند تا زندگیش تبدیل به یک جهنم واقعی بشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/332900191-288-k95182.jpg)
YOU ARE READING
Agreed
Fanfictionهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...