کارما

508 149 167
                                    

سرش رو به تاج تخت تکیه داد و چشم‌هاش رو روی هم گذاشت. بعد از یک روز شلوغ و پر ماجرا این سکوت اتاق فرصت مناسبی رو برای مواجه شدن با دنیای داخل مغزش فراهم میکرد. صدای بلند افکارش رو واضح‌تر از همیشه میشنید و نمیدونست باید روی کدوم بخش تمرکز کنه. سعی میکرد روزش رو مرور کنه و همه چیز رو به یاد میاره. مشکلی در به خاطر سپردن اتفاقات نداشت فقط میخواست کمی ذهن بیمارش رو به چالش بکشه. بهتر بود مغزش کار کنه. حداقل تا زمانی که وقتش رو داشت باید از مغزش کار میکشید.

نمیدونست باید اول مکالماتش با هان رو مرور کنه یا واکنش بکهیون رو به یاد بیاره؟ بخاطر بحث و مجادله‌ایی که با سهون راه انداخت احساس عذاب وجدان داشته باشه یا بخاطر نادیده گرفتن چانیول پشیمون باشه؟ شکل گرفتن غم عجیب و عمیق چشم‌های بکهیون، داد و بیداد سهونی که کنترلش رو از دست داده بود  و یا اصرارهای ناتموم چانیول‌‌ برای شروع درمان به روشی که هان تعیین میکنه. باید روی کدوم یک تمرکز میکرد؟ هیچ ایده‌ایی نداشت.

این روزها افکارش نسبت به گذشته حتی وحشی‌تر هم شده بودند. شاهد شکل‌گیری علائم جدیدی در بدنش بود و جرات ابراز نگرانی نداشت. حتی نمیتونست هیچکدوم رو به زبون بیاره. در طول روز نگاه نگران و ترحم آمیز تمام ساکنین عمارت رو روی خودش حس میکرد و برای فرار از اون نگاه‌ها چاره‌ایی جز حبس کردن خودش در این اتاق تنگ و تاریک نداشت.

با توجه به علائمش بعنوان یک پزشک میتونست تشخیص نسبتا دقیقی از شرایطش داشته باشه و بعنوان یک بیمار، آرزو میکرد هیچ یک از اون تشخیص‌ها درست نباشند. احساس عجیبی داشت. احساسی شبیه به حمل کردن یک بمب ساعتی. مغزش شبیه به بمبی که زمان زیادی تا انفجارش باقی نمونده عمل میکرد و گذر زمان با توجه به این شرایط به نظر سخت و غیرممکن میرسید. چرا باید این اتفاق میوفتاد؟ چرا باید مریض میشد؟

دستی داخل موهاش فرستاد و نفسش رو صدادار بیرون فوت کرد.  هرچی بیشتر فکر میکرد کمتر به نتیجه‌ایی میرسید. هرچی بیشتر اون سوال رو میپرسید بیشتر از قبل احساس درموندگی میکرد.

صدای ویبره‌ی گوشیش رو از میز کنار شنید و بدون اینکه چشم‌هاش رو باز کنه دستش رو به لبه‌های میز کشید. کمی بعد موقعیت گوشی رو پیدا کرد و با برداشتنش پلک‌هاش رو از هم فاصله داد.

یک پیام جدید از بکهیون داشت.

" _ حالت خوبه لوهان؟ "

با خوندن اون پیام لبخند زد. لبخندی که نمیدونست نشونه‌ی قدردانیه یا نشونه‌ی غم.

" + تو خوبی؟ "

جوابش رو میدونست. بکهیون رو از بر بود. حتی میتونست نگرانی نگاهش وقتی منتظر جواب به صفحه‌ی گوشیش خیره شده رو تصور کنه‌.

" _ من خوبم. "

لبخندش تبدیل به پوزخند صداداری شد و بازهم نفس عمیقی گرفت.

 Agreed Where stories live. Discover now