تاریخ انقضا

566 163 281
                                    

با دیدن اون دو نفر همزمان در اتاق مینسوک پوزخند زد‌. بهترین زمان ممکن رو برای سر زدن به بیمارستان انتخاب کرده بود. نیازی نبود حرف‌هاش رو دو بار برای دو نفر متفاوت تکرار کنه. حرف‌هایی که میدونست ممکنه به مزاق خودش هم خوش نیان. مینسوک با دیدنش سریع‌تر از شوک خارج شد و در حالی که صداش رو با سرفه صاف میکرد ایستاد.

_ خدای من. ببین کی اینجاست.

با صدای اون لوهان هم به خودش اومد و بلند شد. لبخند بیجونی روی لبش شکل گرفت و قدمی جلو گذاشت. مهم نبود تا چا اندازه دوست نداره چان رو اینجا ببینه، فقط باید وانمود میکرد از دیدنش خوشحال شده نه ناامید و شوکه. الان که برای مشورت درباره وضعیتش به اینجا اومده بود نمیخواست چان رو اینجا ببینه و شانس بینظیرش مثل همیشه غافلگیرش کرده بود.

_ فکر نمیکردم ببینمت. قرار بود به اینجا بیای؟

میسنوک دست دوستش رو به گرمی فشرد و به سمت مبل‌ها هدایتش کرد.

+ نمیدونستم برای دیدنت باید وقت بگیرم. اگر ناراحتی برگردم.

مینسوک سرمستانه به شوخی دوستش خندید و سر تکون داد.

_ این روزها دیدن تو مثل دیدن ستاره‌ی دنباله‌دار در آسمون شده. از بعد از مراسم ازدواجت دیگه همدیگه رو ندیدیم.

و به سمت یخچال اتاقش رفت تا احتمال وجود خوراکی‌های دیگه رو هم بررسی کنه. توقع اینجا دیدن چانیول رو نداشت. بهتر بود سریعتر بحث رو جمع کنن و بتونه با لوهان درمورد مشکل و دلیلی که به بیمارستان رفته حرف بزنه.

_ جالبه که تو رو هم اینجا میبینم لوهان. فکر میکردم تصمیم داشتی برای مدتی کار نکنی.

نگاهش رو به مرد رنگ پریده‌ی مقابلش داد. لوهان مثل همیشه خسته و بیحال به نظر میرسید. زیر چشم‌هاش گود افتاده و رنگش به زردی میرفت. به لاغری همیشه بود و موهاش از قبل بلندتر به نظر میرسید. لباس‌های نامرتبی به تن داشت. مشخص میکرد وقتی برای انتخاب لباسش نذاشته.

با تصور دروغ‌هایی که از این پسر شنیده احساسات متفاوتی رو تجربه میکرد. دروغ‌هایی که بدون شک مینسوک و بکهیون هم در اون شریک بودند. جنگ سختی بین عقل و قلبش شکل گرفته بود اما فکر میکرد بهتره فرصتی برای توضیح بهش بده. به هر ۳ نفرشون. نمیخواست و نمیتونست قضاوتشون کنه. شاید اگر خودش هم موقعیتی مشابه داشت هرگز درمورد گذشته‌اس با کسی حرف نمیزد اما اون هرکسی نبود. برای اون دو نفر و برای بکهیون هرکسی نبود. بخاطر پنهان‌ کاری‌هاشون عصبانی بود. مثل عروسک خیمه شب بازی با خودش و احساسش بازی کرده بودند بدون اینکه بفهمن این پنهان کاری‌ها چقدر میتونه آزار دهنده باشه. نمیتونستند خیلی رک و واضح درمورد همه چیز صحبت کنن؟ نیازی به این قایم باشک‌ بازی‌ها بود؟

 Agreed Where stories live. Discover now