تمام شب رو نتونست چشم روی هم بذاره. بکهیون بلافاصله بعد از رابطهایی که نهایت سعیش رو کرده بود خیلی طولانی نشه به خواب رفت و خودش حتی برای یک لحظه هم نتونست نگاهش رو از اون پسر بگیره. تعداد شبهایی که کنار بک به صبح میرسوند به مرور بیشتر میشد بدون اینکه بخواد مخالفتی داشته باشه. نگران بود بخوابه و دوباره با حال بد اون پسر بیدار بشه. ترس و نگرانیایی که حتی نمیدونست چرا و چطور به قلبش راه پیدا کرده.
مدتی از روشن شدن هوا میگذشت که خودش رو بالا کشیده و به تاج تخت تکیه داد. نگاهش همچنان به نیمرخ بکهیون بود و برای هزارمین بار ظرافت و زیبایی اجزای صورتش رو تحسین میکرد. زیبایی که حتی در اولین ملاقات هم توجهش رو جلب کرده بود. صدایی ته ذهنش دائما تکرار میشد که حدس میزد صدای خودش باشه. صدایی که جملاتی رو تکرار میکرد و نمیتونست به یاد بیاره چرا و در چه زمانی به زبون آورده.
" + تو نمیتونی مخلوق خدا باشی. حتی خدا هم نمیتونه آدمی به این زیبایی خلق کنه. "
مطمئن بود اون جملات متعلق به خودش هستن. جملات خودش و در وصف زیبایی این پسر. حتی الان هم این باور رو داشت که بکهیون برای واقعی بودن بیش از اندازه زیباست. زیبایی که فقط در ظاهرش خلاصه نمیشد. غروری که هرگز در وجود هیچ شخص دیگری در زندگیش ندیده بود زیباتر بود. بیپرواییش در بیان احساساتش حیرت آور بود. فکر نمیکرد کسی بتونه با نگاهی خالی از احساس، دربارهی دوست داشتنش حرف بزنه. هیچکس در ملاقاتهای اول شرطی به اون بزرگی نمیگذاشت. هرگز تصور نمیکرد که شخصی بتونه به اون راحتی پیشنهاد ازدواج بده، مشکلی با رابطه داشتن با آدمی مثل اون نداشته باشه و هیچ زمان درخواستی برای تعهد نکرده باشه. بکهیون گفته بود اون ازدواج بجز ثبتش روی برگهها هیچ اعتباری نداره و میتونه آزاد باشه. آزادش گذاشته بود تا بدون تغییری در زندگیش به سبک گذشته زندگی کنه. با آدمهای رندوم رابطهایی یک شبه رو تجربه کنه و بدون اینکه حتی اسمشون رو بپرسه به زندگیش ادامه بده. اما مگر میشد؟ مگر میتونست؟
بدجور درگیر این پسر شده بود. درگیر سوالاتی که براش ایجاد میکرد. درگیر هیجانی که با هربار دیدنش به قلبش وارد میشد. درگیر تناقضهایی که در شخصیت و رفتارش میدید. درگیر نگاه سرد و لحن خالیش. درگیر علاقهی کنترل نشدنیش به بستنی و وسواس زیادش به تمیزی. و الان... درگیر زیباییایی که هرگز در وجود هیچ شخص دیگهایی ندیده بود.
عقلش رو از دست میداد. مطمئن بود به زودی عقلش رو از دست میده. این روزها تمام حجم فکرش رو رفتارهای اون پسر پر کرده بود. کارهاش رو تحلیل میکرد و دلیل میاورد. تلاش میکرد به یاد بیاره. رابطهایی که فراموش کرده رو به یاد بیاره تا اینقدر رنگ غم رو در نگاه بک نبینه. از ناراحت دیدنش متنفر بود. ترجیح میداد سرد و بیاحساس باشه تا غمگین و ناراحت.
YOU ARE READING
Agreed
Fanfictionهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...