فرض محال

680 176 135
                                    

سلام به همگی. چپتر جدید اینجاست و ۱۵۰۰۰ کلمه هم هست دوستان پس لطفا دست و دلبازانه ووت و نظر بدید😇💫❤

برای قسمت‌های اسمات هشدار گذاشته نشده پس این چپتر رو با احتیاط بخونید😈

و میتونید اسپویل‌ها رو داخل چنل دنبال کنید

آیدی چنل:

@Its_TheShadow

**********************

آب گرمی که روی بدنش میریخت، نمیتونست سرمای درونش رو از بین ببره‌. احساس بی‌وزنی میکرد‌. انگار که درونش خالیه و هیچ چیزی اونجا نیست. دست و پاش حسی نداشتن برای همین خیلی سریع روی سرامیک‌های نسبتا گرم نشست. بخاری که از آب بلند میشد، دمای بالاش رو نشون میداد اما حتی اون رو هم احساس نمیکرد‌. صدای سقوط قطرات آب روی بدنش رو هم نمیشنید. گوشش از صداهای دیگه‌ایی پر بود که سعی در ویران کردن مغزش داشتند. این احساس رو بارها تجربه کرده بود و همیشه با یک روش سعی میکرد از بینش ببره. تا جایی که میتونست غذا میخورد تا شاید این احساس خالی بودن درونش از بین بره اما الان حتی توان انجام این کار رو هم نداشت.

دستش رو بالا آورد و گوش‌هاش رو پوشوند. انگار با اینکار میتونست جلوی بلندتر شدن اون حرف‌ها رو بگیره.

" × استاد... "

" × عصب بود؟ عصب رو زد؟ "

" × چیکار کنیم؟ دکتر الان باید چیکار کنیم؟ "

دستش رو محکم‌‌تر به گوش‌هاش فشرد. اون صداها با صداهای دیگه‌ایی جایگزین میشدن و دوباره اون لحظات رو مقابل چشم‌هاش میدید. مهم نبود چقدر خودش رو سرزنش میکنه، اون عمل رو انجام داده و به بدترین شکل ممکن به پایان رسونده بود. نباید از سمت شقیقه برش میزد و وارد میشد. نباید عملی به این حساسی رو به تنهایی انجام میداد. باید اختلافاتش با دکتر چوی رو کنار میذاشت و ازش درخواست کمک میکرد. به یاد نداشت اول دستش لرزید و اون عصب رو برید یا این اتفاق بخاطر تار شدن دیدنش افتاد. ترسش از هردوی این مسائل به یک اندازه بود.

دست‌هاش به سمت صورتش حرکت کرده و مقابل چشم‌هاش قرار گرفت. صدای گریه‌ایی که میشنید احتمالا صدای خودش بود. به یاد نداشت چطور از اتاق عمل بیرون زده، با خانواده‌ی بیمارش ملاقات کرده، به اون‌ها چی گفته و یا اصلا چطور به خونه برگشته. انتهای مغزش تصاویر مبهم از نگرانی‌های مینسوک و چانیول داشت. اون‌ها رو هم دیده بود... مینسوک نگران‌تر به نظر میرسید چون علت این اتفاق رو میدونست و چانیول... دوباره سرزنشش کرد. دوباره ازش خواست حجم کارش رو کمتر کنه. دوباره توسط دوست‌هاش متهم شناخته شد. البته که راست میگفت... اون خیلی خیلی مقصر بود. کمی که هوشیارتر شد، چسبندگی لباس به تنش رو حس میکرد. با لباس‌های بیرون به زیر دوش اومده بود؟

 Agreed Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz