هنوز رفتار لوهان رو هضم نکرده بود. علت تعجب و بعد هم وحشتی که در نگاهش دید رو نمیدونست. حتی نمیفهمید چرا دوباره بحث اون موضوع مسخره رو پیش کشیده. مدتها بود که هرگز به اون بحث قدیمی و بینتیجه اشارهایی نمیکرد. نه خودش حوصلهایی برای بحث کردن داشت و نه لوهان در شرایط مناسبی بود.
حتی اینکه شنید همه چیز قراره به خواستهی بک پیش بره و احتمال داره اون دو نفر ازدواج کنن، به همراه چانیول از این خراب شده بره و کمی وجدان ناآرومش آرام بشه هم نمیتونست جلوی نگرانیش برای اون پسر رو بگیره. از همهی دفعات قبل که با همدیگه ملاقات کردن، بیحالتر بود. از همیشه خستهتر به نظر میرسید. رنگ پریدهی صورتش و بیحسی نگاهش نگرانش میکرد. راه رفتنش شل و بیحال بود و حرف زدنش بدتر. رنگ امید و زندگی از چشمهاش رفته بود. اینکاری بود که اون بیرون با آدمها میکرد؟ تبدیل میشدن به موجودات زنده از نظر جسم و مرده از نظر روح؟ پس چه فرقی با اینجا داشت؟ چرا همینجا نموند؟
چراهای زیاد دیگهایی هم داشت و میدونست نمیتونه جوابی برای سوالهاش پیدا کنه. چرا داروهاش رو نمیخورد؟ خودش پزشک بود و بهتر از هرکسی از روند درمان و نوع اون بیماری خبر داشت. پس چرا درمان نمیکرد؟ چرا بکهیون چیزی نمیگفت؟ نمیخواست مجبورش کنه؟ نمیخواست براش قانون بگذاره که حق نداره بلایی سر خودش بیاره؟ نمیخواست جلوی این خودسریهاش رو بگیره؟
پس چی شده بود؟ لوهان که هر روز بدتر میشد. لاغرتر شده و روح از نگاهش رفته بود. ناامیدی و درد رو از وجودش حس میکرد. میخواست کاری انجام بده ولی نمیتونست. میخواست باهاش صحبت کنه اما نمیشد. حتی همین الان هم دوباره حرفهای گذشتهاش رو به روش آورده و از اونجا رفته بود. از طرفی از نزدیکی دوباره به اون پسر میترسید. از عواقب بعدش بیشتر.
ذهن آشفتهاش نمیذاشت از اون اتاق نفرین شده بیرون بره که با باز شدن ناگهانی در، به خودش اومد و قدمی عقب گذاشت. بکهیون، آشفته و عصبی در چارچوب ایستاده بود و با چشمهایی قرمز به مرد خوابیده روی تخت نگاه میکرد.
× آروم باش بک... گفتم که چیزی نشده...
کیونگسو از پشت خودش رو به بکهیون رسوند اما بازهم نتونست مانعش بشه. بک با قدمهایی بلند به سمت تخت قدم برمیداشت. موهاش ژولیده و لباس خواب سفید رنگی به تن داشت. مشخصا تازه بیدار شده و با شنیدن اون خبر هراسون خودش رو به اتاق لورد رسونده بود. با کوبیده شدن مشت بک وسط سینهی لورد به خودش اومد و به سمتش رفت.
بک تا انتهای وجودش عصبانی بود و چیزی نمیفهمید. با باز کردن چشمهاش و دیدن کیونگ که روی صندلی کنار تختش مشغول مطالعهاست حدس زد چه اتفاقی افتاده. با تعریفهای اون پسر حدسش به واقعیت تبدیل شد و فهمید بازهم یک کابوس وحشتناک و یک حملهی عصبی بد رو از سر گذرونده.
![](https://img.wattpad.com/cover/332900191-288-k95182.jpg)
YOU ARE READING
Agreed
Fanfictionهمه چیز از نامهی مرموزی که در زیرزمین پیدا کرد شروع شد. نمیدونست در اون عمارت تاریک چه اتفاقاتی انتظارش رو میکشه. شاید برای فهمیدن باید اول حافظهاش رو به دست میاورد. ******************* × مشکل شماها چیه؟ میگن باید برای تتو یه طرح با معنی انتخاب ک...