یک روز به خصوص

582 156 213
                                    

در زندگی، ممکنه روزهای خاص زیادی رو تجربه کنی. روزهایی که یاد و خاطره‌اشون تا همیشه تو ذهنت میمونه و هرگز نمیتونی فراموششون کنی. خاص‌ترین روزی که آدم‌ها تجربه میکنن و زندگی اون‌هاو بقیه‌ی آدم‌های اطرافشون رو تغییر میده، روزی هست که به دنیا میان. یک آدم جدید، با یک شخصیت جدید وارد دنیایی جدید و ناشناخته میشه تا زندگی دیگران و آدم‌های جدیدی که هرگز ندیده رو تغییر بده. و بیشتر روزهای خاص بعدی، مربوط به آدم‌هایی هست که اجازه‌ی وارد شدن به زندگیشون رو به آدم‌ها میدن. تولدهاشون، مراسم ازدواج و جشن‌هاشون، ناراحتی‌ها و غم‌هاشون و در آخر، مرگ و رفتنشون برای همیشه.

تا به الان روزهای خاص زیادی رو تجربه کرده بود. ۱۶ روز تولد رو در کنار پدرش و فقط ۸ تولد رو در کنار مادرش گذرونده بود. از اون روزهای خاص، فقط ۱۱ روزش رو داشت. تولدهای بعدی به لطف اون خانواده همیشه فراموش و نادیده گرفته میشد و از بعد از ورودش به عمارت لورد، روزهای خاص زیادی رو تجربه نکرد.

بجز تولدها، روزی که زور سرطان به تلاش‌های مادرش چربید و اون رو برای همیشه با خودش برد و روزی که پدرش توسط آدم‌هایی که هرگز نتونست پیداشون کنه ترور شد، میتونستن غمگین‌ترین روزهای زندگیش رو بسازن اما احمقانه بود که بین روزهای بد و سختی که گذرونده، اسمی از شب‌هایی که کنار لورد تجربه کرده و جسم و روحش تکه تکه میشد، نبره.

هر ثانیه‌ایی که کنار اون مرد میگذشت، عذاب آور بود. از یک جایی به بعد به جای روزهای خاص، زندگیش رو روزها و ثانیه‌های دردناک پر میکردن و هیچ راه فراری برای خودش نمیدید. پذیرفتن ویرانی، به مراتب از ویران شدن روح و جسم سخت‌تره. اینکه باور کنی هرگز راه نجاتی نیست و تمام امیدت ناامید بشه، از سخت هم سخت‌تره. و دقیقا زمانی که از ناباوری به خودباوری رسیده بود، اون مرد رو دید.

در کنار روزهای تلخش، بالاخره یک روز خوب هم ظاهر شد. ثانیه‌های دردناکش رو با امید رسیدن چانیول و جایگزین شدن زخم‌هاش با بوسه و نوازش‌های اون مرد سپری میکرد و لبخند با جسم و روحش آشتی کرده بود. زخم‌هایی که لورد روی بدنش به وجود میاورد با امید رسیدن دکتر محبوبش درد زیادی بهش نمیدادن و خاطرات رابطه‌های وحشیانه‌‌اش با اون عوضی، راحت‌تر از قبل نادیده گرفته میشد. در حالیکه برای رسیدن یک روز خوب انتظار میکشید، ورق برگشت و دوباره روزهاش به بدی گذشته شدن.

تنها کاری که از دستش برمیومد، زدن پوزخند همیشگیش بود و گفتن اون جمله‌‌ی تکراری. " درست میشه ". حتی اگر زندگیش درست نشو‌ ترین مسئله‌ی دنیا بود، نمیخواست با ناامید شدن از چانیول، امید و انگیزه‌اش رو برای زندگی و ادامه دادن از دست بده. بالاخره در طی این سال‌ها این رو خیلی خوب فهمیده بود که زندگی هرگز قرار نیست طبق خواسته‌ی اون پیش بره و همونطور هم شده بود.

 Agreed Where stories live. Discover now