یک ثانیه بیشتر

532 176 63
                                    

دست‌هاش رو میشست و سعی میکرد راست بایسته. سرگیجه‌اش امروز بیشتر از هروقت دیگه‌ایی بود. خجالت آور بود، در عین عمل چندین بار نتونست وسیله‌ایی که درخواست کرد و دستیار به سمتش گرفته بود رو بگیره. با تمام وجود امیدوار بود کسی متوجه نشده باشه. حتی نمیدونست چطور موفق شده عمل رو تموم کنه.

اینکه علائم بیماریش روز به روز بیشتر خودنمایی میکردن واقعا نگران کننده بود. شاید بهتر میشد کمی به خودش زمان بده و درخواست مرخصی بکنه. با این وضعیت، تصمیماتش رو کم و بیش اشتباه میگرفت، امکان خطا در حین عمل بالا میرفت و جون بیمارهاش رو به خطر مینداخت. و یکی از همین روزها با فرستادن کسی به کام مرگ، عذاب وجدان رو تا آخر عمر برای خودش میخرید. میتونست کمی استراحت کنه و از این دغدغه‌ها دور بشه. شاید اینطوری بیماریش با سرعت کمتری پیشرفت میکرد‌.

دست‌هاش رو داخل سینک تکون داد تا آبش گرفته شه. فقط میخواست خودش رو به اتاقش برسونه و کمی بخوابه‌. اگر مورد اورژانسی‌ایی پیش نمیومد، برای باقی روز هیچ عملی نداشت. ناراحت بود که نمیتونه به خونه بره و باید تا فردا که شیفتش رو تحویل میداد داخل بیمارستان بمونه. گرسنه بود و اهمیتی نمیداد. نه میتونست از غذای بیمارستان بخوره و نه انرژی سفارش دادن از بیرون رو داشت. فقط میخواست بخوابه. یک خواب عمیق و طولانی‌.

از پولین و سیستم کاریش بیزار بود. اگر بکهیون مجبورش نمیکرد، هرگز پاش رو داخل این خراب شده نمیذاشت. جایی که فقط افراد پولدار و ثروتمند توانایی استفاده از امکانات درمانی رو داشتن و بقیه‌ی قشر جامعه باید توی صف انتظار باقی میموندن. جایی که روزانه صدها بیمار رو به بهانه‌ی پر بودن تخت‌ها رد میکرد تا اتاق‌های خالی برای بیمارهای ویژه‌اش داشته باشه. سال قبل بود که برای عمل یکی از آشنایان رئیس جمهور، به مدت یک ماه جو امینتی برقرار شد و خیلی از بیمارها بخاطر عدم رسیدگی به پرونده‌هاشون مجبور به ترک بیمارستان شدن.

حقوقشون کامل پرداخت نمیشد. شیفت‌های طولانی و کشنده و عمل‌های سنگین و پشت هم رو براشون تنظیم میکردن و از همه بدتر، دانشجو‌های بیخاصیتی بود که حتی برای وصل کردن سرم به مشکل میخوردن. همه‌ی این مسائل دست به دست هم داد تا اون رو از کار و زندگیش بیزار کنه. اونقدر خسته بود که حتی از پزشک بودن هم پشیمون شده و حسرت یک زندگی راحت به دلش مونده باشه.

بارها به ذهنش اومد که ای کاش سال‌ها قبل، به جای رفتن از عمارت لورد... موندن رو انتخاب کرده بود. بهش سخت میگذشت. شاید فروخته میشد و زندگی نامعلومی میداشت ولی حتی اون زندگی رو هم به زندگی الانش ترجیح میداد. الان به اندازه‌ی تمام دنیا از این خستگی و دردهای ناتمومش خسته شده بود‌. اون موقع حداقل بکهیون رو بعنوان دوست کنارش داشت و کمی براش دل میسوزوند. نه مثل الان که با استبداد و زورگویی برای آزار دادنش تلاش میکرد.

 Agreed Where stories live. Discover now